فخر ملتم
 

دیدم

با رفتن تلخ کودکت کمر خم کردی

از پا افتادی

و .....

چه بیصدا شکستی

دردت را شیون نکردی

و

صبور گریستی

خشمت را به زیر هکتارها خاک و خشت فرو بردی

با تو همدردم

اما نه !

این درد نیست

رنج است

رنجت را از ریشه بر می کنم


خواهم امد و به خائن زمینی

که

قرنها زینتش بودی

خواهم گفت:

هنوز هم

در سکوت ویرانه هایت

اقتدار هزار ساله ات فریاد می کشد

مهربانم

جلال و جبروت پایایت غرور ماست

باشد که ما را

در این  روزگار تلخ سهیم بدانی

از وبلاگ مرتضی پاریزی:


وبلاگ و جذابیت های رنگ رنگش، انگیزه های فراوان برای نوشتن خلق کرده است. من اما انگار دل سپید این صفحه را تنها سنگ صبوری می دانم که توانسته است پناه لحظه های بی پناهی باشد و این البته کم چیزی نیست...

راستش! تازه از بم رسیده ام... با آنکه به مصیبت عادت کرده ایم اما اینبار ماجرا فرق می کرد...

آن صبح جمعه که با صدای جیغ از خواب پریدم و دیدم تخت مثل گهواره ای تکان می خورد، پس از دقیقه ای  ماجرا را با شوخی و خنده تمام کردم و بلند شدم. بی قراریم اما اجازه خوابیدن نمی داد. هنوز ماشین گرم نشده بود که سر از خیابان های کرمان درآوردم تا راز التهابم را بیابم، اما نشانه ای برای آن نیافتم. ساعت شش صبح روز جمعه کسی در خیابان ها پرسه نمی زد اما شلوغی چایخانه ای توجهم را جلب کرد. حلیمی سفارش دادم و گوشم به دهان مردمان بود اما آنها نیز تنها به دنبال خبر بودند و بس...

برگشتم و سراغ از دنیای مجازیم گرفتم. به هر سایتی که احتمال می دادم خبری از زلزله داشته باشد سر زدم اما بی فایده بود. به همان خبر رادیو بسنده کردم که زلزله ای با شدت ۳/۷ در مقیاس ریشتر، بم را لرزانده است. همه ارتباطات با بم قطع شده بود. پیش از ظهر بود که خبر دادند یکی از دوستان در زیر آوار جان باخته است. با توجه به مسئولیتش در شهر مجاور، احتمال وجود تلفات فراوان قوت  گرفت. تنها وسیله تماس، تلفن ماهواره ای یکی از مسئولان بود که آنهم خبرهای ناگوار را مخابره می کرد و نام از چهره هایی می برد که شناخته شده تر بودند.  بیش از هر چیز، نگرانی های من و دوستان به بچه های بی سرپرستی برمی گشت که در خوابگاه شبانه روزی بم، روزگار می گذراندند. از حالشان که پرسیدم گفتند:«کسی نمانده است»! گفتم:«همه شان؟؟» و با تاییدشان فهمیدیم که باید خود را برای فاجعه ای عظیم آماده کنیم، فاجعه ای فراتر از فروریختن ارگ دوهزار و پانصد ساله بم...

دق می کنم اگر ننویسم که چگونه به گزارش های شبکه خبر دل خوش کرده بودیم، شبکه ای که گزارش از اقدامات هماهنگ و فوری همه دستگاهها می داد و من کم کمک داشتم باور می کردم که جان آدمیان در این سرزمین، ارزش هم دارد. بار غمم سبک تر شده بود چرا که می پنداشتم آن بچه های یتیم و بی پناه می توانند منتظر باشند تا پیکر زخمی و نیمه جانشان از زیر خروارها آوار بیرون کشیده شود...

هدف گروه اول از دوستان ما که به بم اعزام شدند، بررسی وضعیت همین بچه ها بود که در اثر آسیب های فراوان اجتماعی در این دیار، بی سرپرست یا بدسرپرست لقب گرفته بودند و در خوابگاهی ماوا... و ما بی خبر از همه جا، گزارش های شبکه خبر را پی می گرفتیم و دلخوش داشتیم به این همه مجاهدت!!

شب که پنجره اتاق را گشودم تا هوایی عوض شود، چنان پاهایم از سوز سرما سوخت که قلبم... تصور اینکه هزاران مجروح، در این هوای سرد باید چشم انتظار امداد بمانند خواب را حرام  چشمانم کرده بود. دوباره به همین دنیای سایبر سر زدم، حتی نوشته بهنود و دغدغه هایش را درباره ارگ بم و اطلاعاتی را که به غلط به  مخاطب داده بود (درباره پابرجایی ارگ قدیم و نابودی ارگ جدید و ماجرای کویر و ماسه و ...)  از نظر گذراندم تا به «شرق» رسیدم. دوست داشتم بدانم چه تیتری را برای این خبر برگزیده است، که گزارش های نسبتا مفصلش را در باره زلزله خواندم و نیز تیتر اولش را که: «بم فرو ریخت». وقتی به آنجا رسیدم که از قول گزارشگرش نقل کرده بود که نجات دو نوجوان به خاطر حضور اقوامشان آنهم از شهرهای دیگر بوده است کم کم چیزهایی دستگیرم شد. صبح زود که به اتفاق سه تن از دوستان راهی بم شدیم، حدس هایم به یقین تبدیل شد. آنهمه گزارش از عملکرد و اقدامات انجام شده برای نجات جان زلزله دیدگان سرابی بیش نبود و ما که به خاطر بچه های یتیم بم به آنجا رفته بودیم تا عمق استخوان، یتیمی مردم را دریافتیم...

پاشیده شدن گرد مرگ بر شهر، چیزی بود که انتظارش را داشتیم اما انبوه خشت و آجرهای دست نخورده که تا همین دو ساعت پیش هم از جایشان تکان نخورده بودند، چیزی است که اگر ندیده بودم باورش برایم محال بود... یکی از مسئولان، با اصرار می گوید: «فقط هفت هزار(!) کشته و مجروح را پیش بینی می کنیم» و کسی از آن چهره های خاک آلود، حوصله خنده و اعتراضی ندارد، نه آن مردی که جنازه زنش را بر دوش گرفته و به سمت قبرستان می برد نه ما که مبهوت از اینهمه خرابی، دربدر دنبال خوابگاه بچه ها بودیم [ادامه ...]

تصور می کنم لازمه که توضیح بیشتری به بعضی از خوانندگان بدم. شاید تا حالا با مشکلی شبیه ابن مشکل که برای اکثر زنان و دختران در محل کار پیش میاد مواجه نشده باشید. اما این یه واقعیته . ناامنی در محیط های کاری هست و این رو همه ی ما زنان میدونیم. این ناامنی به شخص و تیپ و قیافه ی خاصی هم مربوط نیست. خیلی از زنان و دختران نه لباس و آرایش جلف دارند نه رفتارشون زننده است اما از اکثریت که بپرسیم میبینیم با این مسئله مواجه شده  اند . این ربطی به برخورد زن نداره. تا حالا فکر کردید در برخورد با این مسائل همیشه  این رفتار زنه که مورد سوال قرار میگیره؟ این جای فکر کردن داره! نه ربطی به مذهب گریزی من داره نه ربطی به نوع رفتار من! وقنی در محیط کارم در روابطم و در سایر برخوردهای اجتماعی ام با مشکلی مواجه نشدم قطعا این ربطی به پوشش و مذهب من نداره.
این یه مسئله . نکته ی دیگه اینکه : چرا من اشکال یه زن رو به مردش نمیگم. بله من این کار رو نمیکنم چون ضرورتی نمیبینم. چون شرایط کاری و مالی ایران و اغلب کشورهای دنیا به حد کافی به ضرر زنان ما هست که من نخوام نون کسی رو آجر کنم. اون هم یه زن رو با سطح شعوری پایین. کسی که تمام هم و غمش نگهداری مردیه که قطعا زمانی ازش سو استفاده ی جنسی یا اخلاقی کرده و اونقدر در لبه هست که بتونه با تلنگری پرتش کنه بیرون.
اگه شما ندیدید من خیلی ها رو دیدم. من منشی  استخدام شده ای دیدم که بعد از ۶ ساعت از بستن قرار داد کارفرماش اونو بدون هیچ دلیلی اخراج کرده صرفا چون مراجعه کننده ی بعدی بر و روی بیشتری نسبت به اولی داشته.من اتان هم میگم : اون منشی بیشعور بود مثل اغلب منشی ها . این به زن بودنش مربوط نبود.من از بی شعوری اش ناراحت نشدم از ضعفش عصبانی شدم. از احتیاج و ضرورتی که به این کار و این مرد داشت رنجیدم. و قطعا هر مرد و زنی که هر خفتی رو قبول میکنه قطعا بر اثر اجبار و یا ضرورته. وقتی خشونتی باشه و وایسی و نگاه کنی مسلما پشت اون خشونت یه احتیاج هست.این احتیاج میتونه خودشو در قالب پول - نیار مالی و شغلی و حتی رابطه ی والدین و فرزندی هم میتونه نشون بده.اینو نه به عنوان کسی که قبول داره بلکه به عنوان اصل اثبات شده ای میگم : هر جا زد و بندی - عشوه ای - چاپلوسی ای -دروغی-حسودی ای و هر احساس رشد نایافته ای دیدید بدونید پشتش یه ضرورته . یه احتیاجه و یه نیازه. و وقتی هم این برخورها زیاد شد و جمعی شد اونوقت نیاز اجتماعی به آدم چی رو می فهمونه؟ غیر از اینکه زنها قدرت انتخاب به مراتب بسیار کمتری از مردان همپایه اشون دارند؟ آیا این مرد ستیزیه؟ اگه  هست پس من مرد ستیزم.
امامزاده بازی هم نمیکنم. من همینم با نقصهایی که همه دارند .اتفاقا این نقصهامو هم دوست دارم . اصلا هم نمیخوام کامل  باشم . از نقش مسیحایی داشتن هم حالم به هم میخوره. من از صرف مثبت بودن حوصله ام سر میره.از هیچ چیزی هم به اندازه ی اشتباه کردن لذت نمیبرم.
از هیچ چیزی هم به اندازه ی نصیحت شنیدن و نصیحت کردن متنفر نیستم. هر اشتباهی هم که میکنم نصیحتم نکنید .دوست دارم سر خودم به سنگ بخوره.
اینی هم که نوشتم یه مشکل جمعی زنان بود که منو هم شامل شد همین. قاطعانه هم میگم: مذهب هم یه اعتقاد خصوصیه که به هیچکس ربطی نداره. نظر خودمو نوشتم و عقیده امو گفتم. با دید باز هم میگم نه. دلایلش هم برای خودم محترمه. هیچ بحثی هم با کسی در این مورد ندارم. نمیخوام هم داشته باشم.