روز مصاحبه ساعت 8 صبح به مرکز نگهداری دختران و زنان فراری رفتم.همراه من یه مددکار هم بالا اومد. روز قبل پرونده هاشونو خونده بودم که اگه وسطش دروغی گفتند . حواسم باشه.
مددکار اولی رو توی اتاق فرستاد. دختر 17ساله ,سبزه تند بود . قد و قواره کوچیکی داشت و رژ سرخ پر رنگی زده بود . قرمزی لباش سبزگی پوستشو بیشتر نشون میداد. با چشمای کشیده با نگاهی که هیچ مفهومی برای مخاطبش نداشت.پشت این نگاه هیچی نبود. لبخند زدم و بهش سلام کردم . 20 دقیقه ای طول کشید تا یخش وا شد. بعد که صمیمی شد : شروع کرد به حرف زدن.
13 سالم که بود شوهرم دادند به پیرمردی که با یکی از نوه هاش دوست بودم و میخواستیم با هم عروسی کنیم.هرچی گریه کردم و التماس کردم فایده نداشت. خانواده ام فهمیده بودند من با پسری دوست بودم . از ترس آبروشون راحت شوهرم دادند. پیرمرد 87 ساله بود.شب خواستگاری منو بردند پیشش. جون نداشت که راه بیاد. با انگشتای لاغر و استخونیش به سینه هام دست زد و به پسرش گفت: همین خوبه. شب عروسی هم وحشت زده جیغ می کشیدم . شوهرم بقدری پیر بود که اصلا" نمی تونست عروسی(نزدیکی) کنه. تا میومد نزدیکم با دادو فریاد و مشت و لگد ازش فرار میکردم. یکی از دختراشو صدا زد: حنیفه . پدر سگ نمیذاره . حنیفه هیکلمند و چاق داخل اتاق اومد و تا خوردم کتکم زد. بعد با دماغ و دهن خونی کشون کشون انداختنم روی رختخواب و حنیفه دستامو گرفت و پیرمرد عروسی کرد. خوشحال بودم از اینکه حداقل نوه پیرمرد (همون پسری که قرار بوده باهاش ازدواج کنه) هستش و من می تونم ببینمش ولی دو هفته بعد زن گرفت و همه چیز برای من تمام شده بود.
از حنیفه خیلی می ترسیدم. شوهرش زندان بود و خودش خیلی پیر بود و نمی تونست کار کنه ( منظور از کار خودفروشیه). چند ماه بعد منو با خودش برد سر جاده . یه ربع بعد یه شوفر تریلی اومد . حنیفه باهاش چک و چونه زد و قرار شد 5 هزار تومن تا صبح باشه. منو برد توی تریلر و همون جلوی ماشین دست به کار شد. بعد از چند ماه حنیفه با یه شوفر ساخت و پاخت کرد شبی 8 هزار تومن. مرد تریاکی بود و تقریبا" هر شب اونجا بود. وقتی میبردم وسط کار بهم سیلی میزد و دائم کتکم میزد(مرد سادیسمی بوده). بعد از 15 شب از دست مرد و حنیفه و شوهر پیرم و این بذبختی که ازش خیلی میترسیدم فرار کردم.

دومی متولد 66 بود . خیلی کم سن و سال با قیافه بچه گونه و ته رنگ زرد و پریده. قربانی یه خانواده از هم پاشیده . وقتی 6 ماهه بوده مادرش با یه افسر ارتش فرار میکنه . چند سال بعد پدرش بر اثر تزریق میمیره. دختربا برادری که 7 سال از خودش بزرگتر بوده و یه مادربزرگ زمینگیر زندگی میکنه. دختر کمبود شدید محبت داره. یه روز وقتی 9 ساله
بوده برادرش شروع میکنه به نوازش کردنش . بعد یواش یواش میبوسش. دختر تصور میکنه چون برادرش دوستش داشته داره میبوسش. دو سال بعد دختر بالغ میشه. برادر نوازشهاش بیشتر و بیشتر میشه.برادر 5 سال از پشت بهش تجاوز میکرده و دختر از ترس اینکه مبادا برادرش دیگه دوستش نداشته باشه به این کار راضی بوده و به این کار عادت کرده بوده. برادرمعتاد میشه و برای پول دوا اونو به مردای دیگه میده و دختر فرار میکنه.
تعریف که میکرد بی اختیار دویدم طرف دستشویی و آوردم بالا.

سومی 21 ساله است از طریق شوهر خواهر 58 ساله اش اغفال میشه یه بچه نا مشروع میاره از بیمارستان فرار میکنه و بچه رو زیر یه دخت میذاره وقتی بچه رو پیدا میکنند . نصف صورتشو مورچه خورده بوده. دختر حق شیر دادن بچه رو داشته روز دوم سینه اشو توی سوراخ بینی بچه میذاره و اونو میکشه . بعد میزنه زیرش و میگه موقع شیر دادن خفه شده. هیچکس هم نمی تونه ثابت کنه که بچه اشو کشته. پرسیدم آرزوت چیه؟ گفت: با شوهر خواهرم ازدواج کنم. با افاده میگه: به خاطر من خواهرم طلاق داده و براش یه خواستگار پیدا کرده . بعد از ازدواج اون منم آزاد شدم و با هم زندگی می کنیم.

 

 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد