و باز هم خشونت علیه زنان
شوهر خواهرم جراحه . دیروز همسر یه زن 23 ساله به این شریک زندگیش - به این نیمه وجودش چاقویی زده بود که تمام روده هاشو پاره کرده بود. وقتی میارنش بیمارستان مرد عربده کشان هشدار میده: هیچکس حق نداره به زنم خون بده. من شوهرشم من بهش میگم کی خون بهش بده کی خون نده.
فردای اون روز زن به همسرش رضایت داده بود. بی اینکه دولت پشتیبان این زن باشه. یا حتی از همسر این زن بپرسه چرا شکمشو پاره کردی؟ فقط چون زن رضایت داده. که احتمالا" رضایتش هم به خاطر ترس از همسرش بوده.
این نشون میده که ما ملت قویی نیستیم. آسیبهای اجتماعی از قبیل فقر - فحشا - طلاق- اعتیاد ... تا خشونت علیه زنان همگی ناشی از نگاه جامعه به این مسئله هست. این روزا قدرت هر کشوری نه از طریق ابعاد مرزها سنجیده میشه و نه از طریق سیاستهای بین المللی و موقعیت استراتژیک و منابع معدنیش .بلکه فقط از روی رفاه مردم-آرامش و آسایش بین افراد اجتماع با هر پایگاه اجتماعی که دارند معیاره. در واقع وقتی افراد اجتماع آسیب دیده باشند یا به هر نحوی با خودشون محیط و اطرافیان در تضاد باشند -چیزی که ما داریم به عینه در اکثر افراد می بینیم - نشون از مزاج بیمار جامعه ای داره که مستعد هر گونه ابتلا به هر نا هنجاری جدیدی هست.
وقتی ما سال 65 آمار خودکشی 200 نفر در سال رو در سراسر ایران داشتیم و حالا می بینیم که در شهر خیلی کوچیکی مثه دره شهر ایلام در یکروز 61 نفر خودکشی می کنند و وزارت بهداشت در گزارشش به یونیسف آمار خودکشی رو صفر اعلام میکنه که مبادا به جلال و جبروت گوشه ای از جامعه مسلمین خدشه وارد بشه. انتظار واکنشی وحشیانه از مردی بی سواد با انگیزه های قومی قوی کاملا" پیش بینی شده هست. چرا که خودکشی یه معضل خیلی ریشه دار تر و قدیمی تری نسبت به خشونت علیه رنان هست . وقتی ما به زنهامون تنها راه اعلام از بیزاری رو مردن یا زندگی با صورتی کریه و بدنی علیل آموزش میدیم و قانون ما به مرد این حقو میده که در عین کراهت از زن یا بیماری او میتونه همسر جدید اختیار کنه . خواه نا خواه مرد ما می تونه از قدرت به دست اومده اش استفاده کنه. یعنی در واقع مرد هم مقصر نیست . درصد خیلی کمی از عادلین می تونند از مزه شیرین قدرت چشم بپوشند و حقوق منصفانه زنو رعایت کنند. از طرفی وقتی مقننین ما قانون رو به نفع خودشون تنظیم میکردند زنان ما کجا بودند؟ جواب کاملا" معلومه .

 


 

دیروز صبح ,زنگ زدند, گفتند: بیا , با یه دختر فراری, که خودشو معرفی کرده, مصاحبه کن. هر دو دقیقه ,یکبار یکی از مددکارا با اون, ته لهجه کردی, زنگ میزدند. پا شدم رفتم. راهرو پر از پاسدار بود. فهمیدم خیلی بو داره. از پله ها وکه بالا رفتمو دو تا از مددکارا وکه هر دو حامله هستند و یکیشون ,اندازه عمه په تا ست ,جلوم سبز شدند. هر دو مثه بچه مدرسه ایهای خر خون یه جمله رو گفتند: لطفا" فقط بپرسین چرا فرار کردی. نپرسین, که ,پیش کی بودی. گفتم : اگه قراره, سوالامو شما مطرح کنین پس چرا زنگ زدین بیام؟ خودتون, همینارو ,میپرسیدین . هر دو با هم گفتند: مدیریت مرکز, ایجاب میکنه ,که با شما همکاری کنیم. یکی از حامله ها ,که همیشه , احساس مهم بودن میکنه اسهال نظر کرد: مدیر کل امور اجتماعی ,جدیدا" اومدن وما هنوز از سیاستش خبر نداریم که چطور آدمیه. اینه که اگه ما اجازه بدیم شما بنویسید,این چند هفته کجا بوده ممکنه که خوششون نیاد.
دلم میخواست بزنم توی گوشش.
اومدم داخل اتاق. یه زن تقریبا" 40 ساله نشسته بود و داشت گریه میکرد. مادر دختره بود. شروع کرد به حرف زدن.بیشتر حرفاشو نمیفهمیدم. خیلی لهجه داشت . یکی از خدمه رو صدا زدم که بیاد ترجمه کنه. گفت: روز قبل از فرارش کتاباشو آتیش زده.مزاحم تلفنی داشتیم. از همه بدتر توی خیابون راست راه میره. سرو سینه اشو میده جلو و راه میره. بهش میگم این چه کاریه؟ میگه : معلممون گفته راست راه برین.بعد میخواست منو با خودش هم نظر کنه: خانم.به خدا خیلی بده . ما بد میدونیم دختر سر و سینه اشو بده جلو و راه بره .
به نظر شما بد نیست که دختری راست راه بره؟
پدرش اومد: یه مرد مسن بود . لهجه عربی داشت . تا نشست زد زیر گریه. گریه ای که آدمو از زندگی بیزار میکرد. خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم ولی نشد. زدم زیر گریه.
زجری رو که میکشید نمیشد نوشت. فقط وسط حرفاش میگفت: به کدوم گناه نکرده باید تقاص پس بدم؟ نه حروم خور بودم . نه چشم به ناموس مردم داشتم . نه دزد بودم. آبروم رفته.
میزد تو سر و صورت خودش . با گریه جلوشو گرفتم. وقتی برگشتم دیدم اون مددکاری که مثه عمه په تاست داره راحت واسه خودش بافتنی میبافه. فکر کردم مددکارا هم مثه قصابا و مرده شورا یه دوره دوری از کار میخوان.
رفتم طبقه بالا. دختر 16 ساله بود. چشماش یه کم یبرون بود. با پوست سبزه. دختر با هوش و گستاخی بود. باهاش گرم گرفتم. می خواستم ته و توی قضیه رو در بیارم که چرا نمی خوان بدونم کجا فرار کرده بوده. آخرش فهمیدم با یه باند قاچاق بوده . قاچاق مواد مشروب و زن. بد دردیه که زن جزء کالاهای قاچاق محسوب میشه.

 


 

درامی بنام مریم

امروز داشتم به این موضوع فکر میکردم که یکی از بچه های 7-8 ساله آشنای ما ,همه عواملوداره که تا 4-5 سال دیگه فرار کنه. مریم 7-8 ساله یه پدر دون ژوان خاله زنک داره که تا وقتی مجرد بود یه مشت از ماه بهترون همیشه دورش بودند . وقتی هم دماغشو عمل کرد ونوسانات بورس عشقش به ثبات رسید رفت پای منقل. از بین همه این دخترا یه فامیلی داشتند که سوگلی حرمسرا بود و همه می دونستند که دوستیشون واسه ازدواجه . خواهر دومی من با همین دختره دوست بود . و البته همین خواهر من بسیار اهل غلو کردن زیادیه.
دائما" از کسایی تعریف میکنه که وقتی میبینی فقط میتونی دهنتو باز کنی و بگی: پشیزی به از شهریاری اینچنین.
اومد و مخ ما رو خورد که بیاین وببینین چقدر این دختر خوشگله. مثل اسپانیایی هاست . پوست برنزه و موهای خوش حالت و چه و چه و چه.اخلاقش حرف نداره. تو سر ببر پیشش مگه حرف میزنه؟ این دختر, خانوم ,خانه دار, رازدار, مهربون و ....... خلاصه گیجمون کرد تا وقتی که دختره رو توی عروسی برادرش دیدیم. که این همون دختریه که فاتح قلب این امیر ارسلان تریاکی شده. نمی دونم ,خواهرم زیاد تعریف کرد, یا من خیلی توقعم بالا بود ولی وقتی دیدمش احساس کردم ازاین مستعمره چیهاست . دقیقا" زنای اوگاندا و آنگولا برام ,تداعی میشد . به همون سیاهی و گندگی با موهای وز که با وقاحت تمام جلوی پدر و برادراشو که خون جلوی چشماشونو گرفته بودو مردمداری میکردند, با این پسره لاس خشکه میزدو جلف بازی در می آورد و منت مادر پسره رو می کشید.
دختره یه سال از پسره بزرگتر بود و به گفته خودشون, که همیشه دست ,تو, گردن بودند و پسره همیشه به دختره می گفت : خانوم خوشگلم ,عروسی که کنیم باید مامان و خواهرام جلوت وایسن تو بهشون دستور بدی. همه کوچیکتند. اینا از سال 65یعنی سالی که دختره 14 ساله و پسره 13 ساله بوده با هم دوست بودند و حالا که مثلا" سال 74 بود همه فامیل و آشنا میدونستند اینا با هم دوستن و می خوان ازدواج کنند. این دختر و پسر توی زندگی هم, کاملا" حل شده بودند. پسره, که به زور پول, دیپلم گرفت, دختره هم که اصلا" دیپلم نگرفته بود و فقط عطر و عکس به هم کادو میدادن و نقشه دستشویی و توالت خونه مشترکشونو در آینده طراحی میکردند و این در حالی بود که پسره با اعتماد بنفس مضاعفی پول توجیبیشو از باباش میگرفت.
یه روزی,, خرداد ماه , داشتم امتحانهای نهایی سال آخرو می خوندم که یه دفعه دختره و دختر خاله اش که اون هم از دوستای کذایی همین خواهرم بودند هر دو با گریه و جیغ اومدند خونه ما. فکر کردم مادرش مرده ,آخه مادرش سرطان داشت. بالاخره وحشت زده پرسیدیم چی شده؟ گفتند: پسره با یه دختری که با هاش 3 سال بوده ,دوست بوده فرار کرده و رفته اصفهان و با مهریه 10 میلیون تومن و نصف بدن داماد با هاش عقد کرده. جریان مثه توپ توی شهر پیچید. شدن سوژه داغ. دختره توی یه ماه 17-18 کیلو لاغر شده بود . خانواده پسره که از خجالت رفتند یه شهر دیگه. افتضاح بود . یکی دو ماه بعد, پسره دست خانمشو گرفت و برگشت, سر خونه زندگیشو توی خیابون هم دختره رو میدیدند و لابد براش دل هم میسوزوندند. وضعیت دختره خیلی وحشتناک بود. هیچکس نمی خواست باهاش ازدواج کنه افسرده شده بود . همین خواهر دومیم ,که زمین بکری از سلائق نابه, اومد و به یکی از پسر عموهام که از آمریکا اومده بود و پی زن قشنگ و نجیب میگشت معرفیش کرد, ولی پسر عموم تا دیدش گفت: اگه میخواستم سیاه بگیرم دختر همسایه امو میگرفتم اینهمه راه نمیو مدم که.
یکسالی از این وضعیت گذشت و دختره بیکار ننشست . اول مثه موریانه توی خانواده پسره رخنه کرد که ببینه ما بین عروس و داماد چطوره؟ بعد یواش یواش با خواهر های داماد دوباره دوست جون جونی شد. بعد مادر پسره مریض شد و دختره فلورانس نایتینگل وار 5 شب توی بیمارستان پیشش موند. زمان میگذشت و پسره ,پدر دو تا بچه شد و با زنای دیگه هم جور بود, تا اینکه همسرش از تریاک کشبها و زنبارگیهاش طاقتش طاق شدو طلاق گرفت و رفت.
حالا زندگی بکام ,این پیرو زینب ستمکش بود, با صبر و متانت فراوان پدر بدبخت و برادرایی که کاردشون میزدی خونشون نمیو مد و راضی کرد و الان یکساله که باهاش ازدواج کرده. اما از همه غم انگیز تر گریه های بی امان مریم- دختر این مرد- بود که با چشمای خودش عروسی پدرشو میدید و باور نمی کرد و با گریه میپرسید چرا؟ توی این دومین عروسی, دختر بچه فقط زار میزد و مادرشو میخواست. میدید که پدرش دست یه عروسو گرفته ولی اونی که همیشه توی آلبوم دیده نیست. دختر زار میزد و مادرشو میخواست. هیچکس هم نمی تونست ساکتش کنه.دختر داد میزد و می پرسید چرا؟ عروسی پیش پدرش بود که مادرش نبود همونی که همیشه میگفتند چقدر به هم شبیهید؟ همونی که مادرش بود و شبیه هیچ مادری نبود.
حالا گریه های دختر بیشتر شبیه نعره بود . آدم میموند که یه دختر بچه 7 ساله چه طوری میتونه اینقدر فریاد بزنه؟
فکر کردم چرا نمیشه روی گریه این دختر هیچ اسمی گذاشت؟ شیون؟ ضجه؟ صیهه؟ ویله؟
شاید گریه میکرد ,که چرا بزرگترها فکر می کنند ,اون نمیفهمه که چه خبره؟
شاید گریه میکرد, که چرا پدر نامردش ,این حقو داره ,که هر وقت دلش خواست و با هر کسی که خواست ,عروسی کنه؟
شاید گریه میکرد که چرا هر بار, با هر دمدمی مزاجی پدرش, آدمایی هستند که هرزگی پدرشو بهش تبریک بگن؟
یا شاید هم زار میزد که چرا پدرش هیچوقت, نمی تونه انتخاب درستی داشته باشه؟
احساس میکنم, صدای این گریه هیچوقت قطع نمیشه!

 

 

اصلا" چرا باید بی عدالتی باشه, که ما بخاطر حق مسلم خودمون, مجبور به شکر گزاری باشیم؟ مگه معنی جامعه مدنی مطلوب, یه شرایط مساوی نیست, که باید, همه ازش بهره مند باشند؟ و اگه این شرایط نباشه این وظیفه دولته که برای افراد فراهم کنه؟مگه شعار نمیدن سال حسین ؟ عدل علی رفتارعلی؟ اگه این عدل علیه پس قربون ظلم معاویه!

 

از وقتی این گزارشو شروع کردم از پدرم بدم اومده. خودم می دونم بی منطقیه ولی بدم اومده. می دونم فقط بخاطر این گزارشه ولی خوب کاریش نمیشه کرد. من بخاطر این دیده ها و شنیده ها رنجور شدم. چون همه این دخترا و زنای فراری از خونه 100 درصد کمبود محبت پدر رو دارند. به همین خاطره که یه هفته است یه حس پلیدی بهم دست داده که دوست دارم باهاش لج کنم. واسه همین وقتی محلش نمیذارم و موس موس می کنه بیشتر کفری میشم. پدرمو خیلی دوست دارم . بیشتر از مادرم . اون مهربون با گذشت و کمی هم عصبانی مزاجه. و شدیدا" عاشق بچه هاشه. خیلی منو دوست داره ولی الان یه هفته است که دلم می خواد دوستم نداشته باشه. خودم میدونم چرا. از وقتی این مصاحبه ها رو داشتم یه جورایی احساس گناه می کنم از اینکه من اینقدر از محبت و عشق پدرو مادرم سرشارم ولی یکی مثل پروانه 32 ساله این محبتو گدایی میکنه و توی خیالش پدری رو که 3 ساله دخترشو طرد کرده هواخواه خودش نشون میده و کفششو نشونم میده و میگه اینا رو اون خریده. خودم می دونم می خوام باهاشون شبیه سازی کنم و همش احساس گناه می کنم. خیلی سخته.خیلی سخته که آدم شغل اینچنینی داشته باشه و تحت تاثیر قرار نگیره. یکی از همکارام یه دو زیست واقعیه. یه بار می خواست یه گزارش از کمیته امداد بنویسه. روابط عمومی کمیته امداد همراهش بود و اونو به جایی برده بود که مردم مثل غار نشینا توی کوه زندگی می کردند. طوریکه مرد به این زمختی میشینه های های گریه میکنه . وقتی اومد روزنامه بدون اینکه هیچکدوم از خطوط صورتش تغییر کرده باشه پشت کامپیوتر نشست و گزارشو با این تیتر تایپ کرد: در کوه ... خانه ساخته شده است

جدیدا" از برادرم هم متنفر شدم. اون همسن و سال اون دختریه که متولد 66 بود. می بینم اون چقد سختی کشیده و از یه خانواده امن محروم بوده ولی برادرم قاشقی که دسته پهن داشت دستش نگرفت وگفت: دستمو اذیت می کنه. مخصوصا" امروز باهاش لج کردم نذاشتم باهام بیاد خونه خواهرم. به ماما ن و بابا م گفتم اگه بیاد بر می گردم. وقتی دیدم بالاخره به چیزی که می خواسته نرسیده کیف کردم. اصلا" هم ناراحت نیستم .

مادرم میگه: تو باید خدا رو شکر کنی که پدر و مادر خوب نصیبت کرده . ولی من هیچوقت بابت حق مسلم خودم از هیچ کس تشکر نمی کنم. این حق همه است که یه خانواده امن داشته باشند و اگه نباشه جامعه و خود فرد باید بهش برسند. پس چرا باید از اینکه مشمول بی عدالتی جامعه نشدم شکر گزار باشم؟ چرا نباید همه از خانواده امن برخوردار باشند؟ چرا باید اون دختر 17 ساله که از همدان فرار کرده بود در مملکتی که مجانین حکمرانین آن هستند پدرش یه تیمسار سرشناس مالیخولیایی با اون نشانها و سردوشیهایی که با ملاقه روی دوشش گذاشتند اونو مجبور به رابطه جنسی کنه؟پس کو عدالت ؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد