امروز یه زن ۶۲ ساله رو به من نشون دادند ٬ که روسپیه.یعنی با این سن و سال هنوز هم
با مردای زیر ۳۰ ساله ارتباط نامشروع داره.توجه کنید مردای زیر ۳۰ سال.این یعنی فاجعه.یعنی اوج یه انحراف جنسی.وقتی آدم در نظر میاره مثلا؛ یکی مثه مادربزرگش که از پا درد و کمر درد قاعدتا باید بناله و دستشو بگیرند که ناتوانه.مثلا؛ سر قیمت یه شبش داره چونه میزنه.
فکر میکردم ٬زن باید جوونیهاش زیبا بوده باشه.ولی دیدمش و عکس جوونیشو هم دیدم فهمیدم که نه.یه زن کاملا معمولی.با چند دونه آبله روی گونه هاش.
ولی قدرت بیان فوق العاده بالایی داشت.
همسرش نابینا بوده و اون از ۲۲ سالگی برای سیر کردن شکمش کار میکرده.
میگه:شوهرم ٬ پیر بوده و اون با یه مرد حدودا ۳۲-۳۳ ساله حدود ۲۰ سال رابطه داشته. طوریکه مرد زنشو به خاطر این زن ول میکنه.
بعد از ۲۰ سال مرد با خواهر این زن٬ ازدواج میکنه٬ که البته با هم هیچ ارتباطی ندارند.
اما انحراف جنسیی که تا این سن و سال کشیده شده ٬فقط نمیتونه ناشی از دلایل مالی باشه.
میخوام اینو بفهمم.

 


Saturday, December 28, 2002

خوب اندازه یکماه خاطره نوشتم.

یاد ۱۳ سالگی ام افتادم که ظهرها بعد ار نماز ظهر و عصرم و نیت میکردم:۳ رکعت نماز مغرب زودتر میخوانم ٬واجب قربتن عندالله.یا ۴ رکعت نماز عشاء زودتر میخوانم٬ واجب قربتن عندالله.در حالیکه ساعت ۲ ظهر بود.

 


من خیلی اهل خاطره نوشتن نیستم. از همون اول هم نمی نوشتم. از همون بچگیم تا الان.شاید به این خاطر که ٬حافظه ام خیلی خوبه.احتیاجی به نوشتن نمیبینم.تک تک اون روزای خوب و بدی که گذروندم ٬ با همه جزئیاتی که اصلا لازم نیست بدونمشونو کاملا یادمه.ولی بعضی یاد آوری ها هست٬ که هر وقت هم آدم بخواد یادش بیاد ٬ باز دلش میگیره.از اینکه سر هیچ و پوچ تمام انرژیتو سر کسی یا کسایی بذاری ٬ که هیچوقت لازمشون نداری٬یا اگه لازم هم داشته باشی ٬ اهل نگاه کردنند و مصلحت اندیشی ٬اون محافظه کارایی که با آخوندمسلکی ٬روح پاک آدمو خردو پوک ومسموم میکنند.من هنوز هم مثل روز اول از یاد آوری این مسئله دلم میگیره.هنوز هم بغض میکنم و موقع قورت دادن بغضم ٬هنوز هم گلوم درد میگیره.هنوز هم از اینکه بدون نتیجه مصرف شدم زجر میکشم.از اینکه ٬اون روزا احساس قدرت مطلق بودن ٬ میکردم ٬قدرت تغییر باور یه قوم موریانه صفت.اما دیدم که یکی از ضعیفترین اون موریانه ها ٬چه راحت ٬توی تمام روح و اندیشه ام نقب زدو منو له کرد.چون حقیقتو لخت نشونش دادم.و اون چه با سیاست شونه های کارآمدمو به خاک مالید.

زمان ساعت ۲ ظهر ۲۶ شهریور ۷۶ مکان دانشکده علوم

با الهام برای ثبت نام رفتیم٬ از ۷ صبح سر پا ایستادیم ٬ تا الان٬الهام زیر چشمی به پسرا نگاه میکند.او حواس همه را دارد.او بهترین دوست من است .دخترمهربان٬ مودب ٬ولی محافظه کاریست.او دو هفته است که افسرده شده است.دختر عمویش که همسن و سال او بوده ٬ نامزد کرده.او مدتهاست ٬ که به سن ۱۹ سالگی آنتی بادی دارد.او همیشه فرمول خاصی برای ازدواج دارد:آدم٬باید آنقدر درس بخواند تا همان سال اول دانشگاه قبول شود ٬تا بتواند ازدواج کند.از نگاه او قبولی در کنکور مساوی با ازدواج است.الهام عاشق ازدواج که نه ٬شوهر داری است.خسته ایم.حدود ۳۵۰ نفریم و همه خسته ایم.پسری از الهام ٬سوالی میپرسد:الهام با متانت و لبخندی ملیح ٬ به او جواب میدهد.برای من که خط مقنعه ام کنار گوشم آمده٬بسیار جالب است که ٬الهام در اوج گرما و کلافگی ٬ هنوز هم سنگر خود را ٬حفظ کرده است.کارمان تمام شده٬داریم بر میگردیم٬ از پله های آموزش پایین می آییم٬به من میگوید:اون پسره رو میبینی؟می گویم:کدومه؟میگوید:همون که اونطرف ساختمون ادبیات ایستاده٬امروز به من گفت:خانم٬میشه بیشتر باهاتون آشنا بشم؟واسه یه امر خیره.پسرو نگاه میکنم.احمقانه ترین نگاهش را میگیرم.میشناسمش.خود الهام هم میشناسدش.کوچه پشتی ما هستند.او را همه به خل و چلی میشناسند.لیسانس دانشگاه آزادی هم داشت٬تاریخ.با تعجب گفتم: تو چی گفتی؟تو با محسن دیوونه خرف زدی؟نگفتی٬تعادل عقلی نداره؟اگه روز اول توی این هیر و ویر میگرفت وسط این همه آدم ٬میبوسیدت یا کتکت میزد چکار میکردی؟گفت:من خیلی باهاش حرف نزدم٬فقط گفتم:در خدمتم.
سرش داد زدم:خاک بر سر بی ظرفیتت.میدونی هنوز مادرشو میزنه؟می دونی همه به چل و ولی میشناسنش؟میدونی هنوز هم که هنوزه با بچه های ۶-۷ ساله توی کوچه ٬فوتبال ٬میکنه؟خوبه میدونی و قراره ٬در خدمتش باشی!الهام سرشو پایین انداخته بود و تند ٬تند میرفت و بهم قول داد که با محسن دیوونه کاری نداشته باشه.واگه جلوی راهش بودراهشو کج کنه.

۵/۴ بعد از ظهر ۹ مهر

الهام زنگ زد:ببین ٬آقای عسکری بهم تلفن زد.پرسیدم:آقای عسکری کیه؟صدایش را صاف میکند و میگوید:همون محسن ٬دیگه!گفتم:از کی تا حالا شده آقای عسکری؟
شماره شما رو از کجا گیر آورده؟گفت:نمیدونم.میدانم دروغ میگوید.پرسیدم : حالا چرا باهاش حرف زدی؟گفت:نمیشد.بد میشد ٬صورت خوشی نداره ٬که آدم مردمو ناراحت کنه.ولی این بار که زنگ زد جوابشو میدم.میگم نه.

۱۵/۷ صبح ۱۷ مهر ۷۶

در میزنم.مادر الهام در را باز میکند.سلام ٬صبح به خیر.الهام هست؟
-- نه .ساعت یک ربع به ۷ خودش رفت.
-- قرار بود با هم بریم که
--مثل اینکه توی آزمایشگاه ٬دفترشو جا گذاشته ٬زودتر رفته .
امروز روز اول کلاسها بوده٬الهام کی آزمایشگاه داشته؟
نزدیک ظهر الهام را میبینم.با یک زن تقریبا ۳۰ ساله.زن شبیه جنوبیهاست.الهام زنو معرفی میکنه:ایشون دختر خاله آقای عسکری هستند.میدونستم ٬الهام بعد از رفتن زن بهم دروغ میگه٬از زن پرسیدم:اینجا کار میکنید؟زن گفت: نه ٬واسه معرفی الهام خانم و آقای عسکری اومدم دانشگاه.امیدوارم به پای هم پیر بشین.بعد هم خداحافظی کرد.
زن هنوز قدم سوم را بر نداشته بود ٬ که الهام به التماس افتاد:ببین....
تشر زدم: احمق خنگ.مگه قرار نبود ٬ محل این پسره ی دیوونه نذاری؟واسه همین کله سحر اومدی دانشگاه؟گفت:دختر خاله اش ٬ اومده بود که با من حرف بزنه. مدرک لیسانس آقای عس... محسن را هم آورده بود.
حرص میخورم٬ سعی میکنم ٬ آرام باشم٬ ببین تو خیلی ٬موقعیتهای بهتر از اینو داری.
چرا عجله میکنی؟تو قشنگی٬ نجیبی٬خانواده خوبی داری٬مادرت ۳۵ سال پیش با پدرت که لیسانس بوده ازدواج کرده٬ من اصلا کاری با اخلاق ابلهانه اش ندارم ولی تو نمیخوای با کسی ازدواج کنی که حداقل ٬مدرکش٬ از مدرک پدرت بالاتر باشه؟ تو خواهرت آزاده رو نگاه کن.ببین چه طوری ٬ خودشو بدبخت کرده؟آخه پدر ٬ مادرت ٬ چه گناهی کردند؟این دامادای نوبر و از کجا واسه این بیچاره ها گیر میارین؟الهام آرام نگاهم میکند:تو راست میگی.
تصمیم گرفتم با تمام وجود از این ازدواج کذایی جلو گیری کنم.

۴ بعد از ظهر ۵ آبان ۷۶

توی کلاس: دختر خاله محسن دیوونه ٬ پیش ما آمد . به الهام میگوید: الهام جان ٬ مرسی از مهمونی دیروزت. خیلی خوش گذشت. بعد ٬ الهام را با خود به راهرو برد و مدتی با هم پچ پچ کردند.از دعوت نشدنم اصلا ناراحت نیستم.از اینکه در یک کوچه ایم و با هم مدتها صمیمی بودیم و با اینکه وجوه اشتراک زیادی نداشتیم ٬ ولی صمیمی بودیم ٬ ناراحت نیستم .از این ناراحتم ٬ که می فهمم ٬ صمیمیت ما فقط و فقط ٬ به خاطر همسایه بودنمان بوده.اصطلاح خفقان آور جبر مکان.از این ناراحتم ٬ که او همیشه ٬ من را به خودش محدود میکرد و من حق دوست شدن با هیچکس ٬ جز خودش را نداشتم.
باز هم دستپاچه از سیاست نا کارایش می گوید: ببخشید.به خدا میخواستم ٬ به تو هم بگم ٬ ولی کار زیاد بود یادم رفت.بعد هم دختر خاله محسن بود٬ نمی خواستم ناراحت بشی.و من فقط لبخند میزنم .اگر با او حرف نزنم ٬ امکان ازدواجش بیشتر است ٬ باید بیشتر صبر کنم.پس لبخند میزنم. الهام خوشحال میشود و فکر میکند ناراحت نیستم.او
همیشه دوست دارد همه را از خود٬ راضی نگه دارد.

۶ بعد از ظهر ۱۷ آبان ۷۶

از دانشگاه آمدم ٬ در میزنم٬ هیچکس در را باز نمی کند.هوا تاریک شده است.فکر میکنم ٬ شاید ٬ مادرم ٬ کلید را خانه الهام اینا گذاشته باشد.زنگ درشان را میزنم.میپرسم٬ کلید نیست٬ اما به اصرار مادر الهام ٬ خانه اشان میروم.مادرش ٬ گله مند است که ٬ چرا کم پیدایم.دلم میخواهد بگویم ٬ دخترت روحم را خسته کرده.الهام ٬ بنا به عادت همیشگی اش٬ ژاپنی بازی خود را دارد.با من خندان و خوشروست.دلم میخواهد ٬ نقاب صورتش را مثل ژلاتینی که در آب گرم رفته ٬ از صورتش در آورم ٬ تا خودش باشد.اما فکر میکنم ٬شاید آنموفع ٬مثل آفتاب ندیده ها نعره بکشد و از دیدن روی حقیقت از ترس بمیرد.
می دانم که چقدر به خاطر اینکه با او مخالفم ٬ از من بیزار است. ولی همچنان ٬ به من لبخند میزند.احساس میکنم ٬ این زیباترین هدیه خداوند را چه لجن مال کرده است.الهام چای می آورد و مرا به اتافش میبرد.تلفن زنگ میزند. الهام ٬ مشکوکانه ٬ با یکی با نام جعلی مریم صحبت میکند:سلام مریم٬ خوبی؟ سلامتی؟ ام............ممممممم....آره
.......ا.....ه....فردا میام٬ .صدای مریم به طرز مسخره ای دو رگه است.الهام ادامه میدهد:.....آره ......گزارش کار تو پیش منه.الهام ٬ فورا خدا حافظی میکند و لبخند میزند.
موجود ترسوییست٬ دلم برایش میسوزد.دروغش در می آید٬ تلفن زنگ میزند٬ اینبار مریم حقیقی است و الهام با او مثل مریم حقیقی برخورد میکند.خرد و خسته تر از همیشه ٬ از اینکه میبینم٬ خودش را بدبخت میکند و نمی توانم کاری کنم ٬ با مادرم به خانه بر میگردم.
عصبی تر از همیشه ٬ قبل از خدا حافظی٬ توی راهرو به او میگویم:خر خودتی.وقتی باهاش حرف میزنی٬ بگو.نترس.چرا حاشا میکنی؟باز هم می خواهد مرا راضی کند:ببین من نمی خوام شوهرم از شوهر آزاده بهتر باشه.اون ناراحت میشه.خنده عصبیی میکنم:
آخه تو که همیشه میخوای سر به تن آزاده نباشه٬ آخه این چه دلیلیه؟آخه مرده شور جاسبی رو ببرند که دست رد به سینه ی هیچکی نمیزنه٬ این پسره ی دیونه که شرط میبندم آی کیوش پایین هفتاده ٬ و لیسانس هم داره٬کشتیمون با این لیسانسش٬از عشق و خانواده دوستی چی سرش میشه؟یادت نیست پارسال زد به سرش٬ توی باون ٬ساعت ۲ شب ٬ پدر ٬ مادرشو از خونه بیرون کرد؟تو که میبینی ٬ بابا٬مامانت٬ با ازدواج آزاده ٬انقدر پیر شدند ٬ این چه کاری میکنی؟الهام برای صدمین بار سرشو پایین میندازه.

۱۱ صبح ۲۸ آبان ۷۶

دایی الهام او را برای پسرش که مهندس است خواستگاری کرده است. از خوشحالی سر از پا نمیشناسم.پسر دایی اش کسی بود که ٬ همیشه الهام دوست داشت ٬ با او ازدواج کند.در زدم٬ الهام٬ مغموم و افسرده در را باز کرد٬ او را می بوسم٬میگویم: بالاخره٬اون چیزی که میخواستی شد.امیر اومده خو استگاریت.مادر الهام زن سیاس و پر مصلحتی است. از وقتی که فهمیده ٬ الهام سوار بر اسب عشق ٬بی امان میتازد٬ و میخواهد ازدواج کند٬ خودش پی برادرش فرستاده تا شاید عاقل شود.اما غافل از اینکه الهام عاشق شده است.
الهام در جوابم گریه میکند:یا محسن٬ یا هیچکس.دیشب هم به مامان و بابا گفتم٬ اگه قبول نکنند٬خودمو میکشم.
تازه فهمیدم چقدر ساده ام.وقتی مادر الهام ٬ با اون سیاستش ٬مثل استعمار پیر ٬چاره کار الهامو نکنه٬ وای من چقدر ساده ام.حالم از این عشق تهوع آور بهم میخوره.محسن ٬به
پرتی و دنگل٬ دیوونگی٬ در این شهر قوم و خویشی معروف است.

۱۱ صبح ۳۰ آبان۷۶
الهام زود خودش را لو میدهد٬ ببین الان یه نفر زنگ در ما رو زد و از من آدرس خونه پسرعمومو پرسید٬ تو ندیدیش؟ فوری میفهمم٬محسن دیوونه٬ بوده و با الهام حرف میزده٬
الهام٬فکر کرده ٬ اونا رو دیدم.

۱۰ صبح ۵ آذر ۷۶

بعد از مدتها الهام پیشم آمده .صورتش لاغر شده ٬زیر چشمهایش حلقه سیاهی افتاده.گریه میکند:دیشب تا ساعت ۳ برای جوانب این کار گریه کردم.مامان اینا قبول نمی کنند٬
تو میگی٬ ما به هم میرسیم؟
الهام نمیدانست٬ من هم دیشب٬ به خاطر او٬حماقتهایش٬و٬ محافظه کاریهایش ٬ گریه کردم.

۳ بعد از ظهر ۲۶ دی ۷۶

شب ٬ خواستگاری الهام است. میروم در خانه اش ٬ و تا میتوانم٬ فحش بار الهام و شوهر آینده اش میکنم.از اینکه ٬ ترسوست و از ترس ۱۹ ساله شدن ٬حاضر شده است با آدمی٬نامتعادل٬ازدواج کند.از اینکه بدبخت میشود و از این به بعد٬ یه چوب توی سر سگه٬ یه چوب توی سر او.از اینکه ٬ همیشه صدای جیغ و ویغ او هم مثل مادر و خواهر محسن بلند است.از اینکه ٬ از این به بعد اگر با همسر عزیزش٬بیرون رفت و بچه های کوچه ادای راه رفتنش را درآوردند یا نصفه شب از خانه بیرونش کند٬نباید٬ناراحت شود.

۱۲ بهمن ۷۶

پس از مرارتها و شب نخوابیهای مداوم و جنگ و گریزهای پیاپی ٬الهام با عشقش نامزد کرد.

۵/۵ عصر ۱۵بهمن ۷۶

الهام و نامزد خل و چلش ٬مرا در خیابان میبینند.خودشان را به ندیدن میزنند.میدانم٬ مرا مانعی برای ازدواج آسمانی خود میدانسته اند.

۱۵/۶ عصر ۲۰ فروردین ۷۷

الهام٬ خدا را بنده نیست٬ معلوم است ٬ که به زور خود را وادار به آمدن به خانه ما کرده است.در ۲ ساعت و ۲۰ دقیقه ای که کنار هم نشسته ایم ٬ یک کلمه با من حرف نمیزند٬
هر سوالی میپرسم ٬ زیر لبی با نگاهی ساکت به پایه عسلی٬ جوابهای کوتاه میدهد.از اینکه شاءنم به پایه عسلی تنزل کرده است ٬ خنده ام گرفته.مادر الهام ورق را بر گردانده.حالا محسن جان ٬ بهترین پسر روی زمین است و الهام شانس آورده که شوهری مثل او دارد.بعد٬ مادرش با نگاهی ظفرمندانه آس پییکش رارو میکند. محسن جان بخشدار شده است.
برای یک آن احساس میکنم٬ تمام مردانی که در آن بخشی که محسن دیوونه ٬ بخشدارش است ٬ همه دیوانه اند و تمام زنان این بخش هم موذی و محافظه کار.
در غیر این صورت تحمل محسن با عنوان بخشدار دارالمجانین هم کار دشواریست.
از همه مهمتر به فراست آن کسی که این انتصاب بجا و شایسته را داشته ٬ غبطه میخورم.

اردیبهشت ۷۷

پدرش را در خیابان دیدم.سلام میکنم.جواب نمیدهد.دورادور میشنوم٬ الهام همه جا مرا به عنوان ٬ معرف او و شوهرش نام برده.احساس افسردگی میکنم٬ نه از اینکه اسمم بد در رفته است٬ از بی سیاستی و صادقانه برخورد کردنم افسرده ام.

مهر ۷۷

برای خواستگاری از خواهرم ٬ از مادر الهام و الهام تحقیق کرده اند. میگویند: اگر دختر بزرگشونه ( خواهرم) ٬پسرتون مطمئن باشه که خوشبخت میشه٬اما اگه کوچیکه است٬
اصلا طرفش نرین.خیلی زبون درازه.من خوشحالم که ٬ خواهرم مثل من زبون دراز نیست.

۱۱ تیر ۷۸

عروسی الهام .

اسفند ۷۸

از دختر عموی الهام میشنوم:شوهر الهام٬ طوری الهام را کتک زده٬که خون بالا آورده است.حامله بوده٬بچه را سقط کرده.۴ ماه است که در خانه پدرش قهر کرده است.شوهرش با پدر الهام ٬ گلاویز شده است و کارشان به کلانتری و دادگاه کشیده است.پدرش مرد محجوبی است٬ در نظر می آورم که چقدر از اینکه در کلانتری است زجر ٬ کشیده است.

خرداد ۸۰

الهام به خانه شوهرش با قید ضمانت از شوهرش٬ برگشته است.حالا٬ همه زنان فامیل٬ دوست و دشمن ٬بر سرنوشت نکبتبار او ٬جلوی خودش و از همه بدتر مادرش که خیلی قورت است ٬ آه میکشند.

بهمن ۸۰

دختر عموی الهام گفت: شوهر الهام ٬ به قدری الهام را کتک زده است که خونریزی کرده و در بیمارستان بستری شده است.میگوید: از همون بار اولی که کتک خورده و بچه اش سقط شده است ٬ دچار نازایی شده و دنبال دوا و درمان است.


۶ دی ۸۱

الهام پیغام فرستاده ٬که دلش بریم ٬تنگ شده است و میخواهد مرا ببیند.دوست ندارم او را ببینم.
او تمام انرژی و توان مرا گرفته است.
نیرویی برایم نمانده است تا بتوانم باوری را که غلط است ٬ عوض کنم٬فقط نای محافظت از باور خودم را در مقابل باور غلط دیگران دارم.
همه توانم را محفظه کاریها و مصلحت اندیشیهای متعفن و معمول جامعه گرفته اند.
مینشینم و ادامه آب شدن و حماقتش را میبینم.

 


Tuesday, December 24, 2002

اما از همه بیشتر شخصیت لنگر برام جالب بود.چطور یه جامعه میتونه یه نفرو اینقدر دنی و پست کنه؟

 


بقیه ماجرا
بعد از سربازی ٬ پدر و مادرم برام آستین بالا زدند و یه دختر در نظر گرقتند. آبرو دار و نجیب
بود.پرسیدم:شما٬ پدر و مخصوصا مادرتون٬ اصلا؛ عذاب وجدان نداشتین که دارین یه زن و احتمالا بچه یا بچه هایی رو بدبخت میکنین؟
گفت: نه. اصلا.
ادامه داد:بعد از سربازی یه مدتی ترک کردم که خانواده زنم نفهمند.توی شهر ما غریبه بودند.
پک عمیقی به سیگارش میزنه و میگه:من توی زندگیم با زنای زیادی بودم ٬ولی الحق ٬ هیچکدومشون با هوشتر از زن خودم نبودند.خوشگلتر بودند ٬ ولی باهوشتر نبودند.اینه که
همیشه حتی توی خماری هم حساب اخترامشو داشتم. وقتی هم فهمید که معتادم٬ دو رو ز با هام حرف نزد.بعدش بهم گفت:اگه پدرم وضعش خوب بود ٬ برمیگشتم خونه اش.
زنمو دوست داشتم٬ با اینکه قشنگ نبود ٬(در نظر بگیرید ٬ وقتی یه مفنگی هم از زن انتظار قشنگی داره ٬زن باید لای کدوم جرزی بره ٬ نمیدونم)اما با شخصیتبود.وقتی فهمید حامله بود. توی حاملگی هم من زدم به سیم آخر و همه اش میکشیدم.زنم تصدیق شیشم داشت. توی بیمارستان زمین می شست.خرج خودشو در می آورد ٬ به من هم غذا میداد. از همون روز اول با هم شرط کرده بودیم که من هیچوقت ازش پول دوا نگیرم٬هیچوقت هم غیر از این بچه ٬بچه دار نشیم.
انقلاب شد. زنم دختر زایید.یکسالی ترک کردم.بعدش شروع کردم. جنگ شد.دوباره ترک کردم و رفتم جبهه.۶ ماه جبهه بودم٬ مرخصی هارو توی خونه میکشیدم.میترسیدم٬بگیرنم ٬ببرنم ٬جزیره.از جزیره خیلی میترسیدم.
.توی جبهه ٬ یه نفر بود به اسم.... خودش واسه خودش همه کاره بود٬آدم ٬ وقتی میدیدش٬ میترسید.مثه غول بود.
راه که میرفت ٬ میلنگید٬ بهش میگفتند٬لنگر.یه بار یکی از سربازای توی جبهه ٬ راه رفتنشو ٬ مسخره کرده بود.لنگر بلندش میکنه و میزندش زمین. طوریکه صدای شکستن کمرشو میشنون.یه بار تازه از خونه اومده بودم.یه کم خمار بودم.داشتم خمیازه میکشیدم
احساس کردم ٬ روی زمین نیستم.نگاه که کردم بالای دستای لنگر بودم.یه دفعه داد زدم چکار میکنی؟گفت: ترک میکنی یا ترکت بدم؟گفتم:ترک میکنم. به امام زمان ترک میکنم.
از ترسش ٬ ترک کردم.مرخصی ها رو هم نمی کشیدم.بعضی وقتا٬ بی موقع میومد ٬ ببینه ٬ من کشیدم یا نه؟
بعد از جبهه رفتم در یه بنگاه٬ قسم ناموس و بچه و خدا و پیغمبرو میخوردم ٬پول در می آوردم.وضعم بد نبود.صاحب بنگاه ٬ دستش تو کار ماشین دزدی هم بود.یه شب یه پاترول دولتی رو پلاک تازه زدیم با سند جعلی٬ جای پاترول یکسال کار کرده فروختیم.هفته بعد من و صاحب بنگاه و شریکش زندان بودیم. کسی که پاترولو خریده بود ٬ باجناق مدیر کل همون اداره بود.
۶ سال و نیم برام زندانی بریدند. صاحاب بنگاه و شریکش پول و پارتی زیادی داشتند.همه جرمو گردن من انداختند و بعد از یکسال و نیم در اومدند .تنها کاری که کردم ٬ به زنم گفتم ٬ بره سراغ لنگر.واسه اینکه زنم جوون بود و بی کس و کار.لنگر هم نجیب و چشم پاک. می دونستم مثه برادرم حواسمو داره.توی زندان وضع خیلی بد نبود.مواد بود ولی خیلی گرون بود.یه قاچاقچی معروف بود ٬ که اینفدر خرش میرفت ٬ حتی غذای زندانو هم نمی خورد.با بدبختی خودمو نوچه اش کردم.هروئین تزریق میکرد ٬ بعد میرفت دستشویی ٬ ادرارشو میکرد توی یه ظرف و میداد به باقی معتادا. بقیه ادرارشو توی سرنگ میکشیدند و به خودشون تزریق میکردند. من چون نوچه اش بودم ٬ سرگل شاشش مال من بود.الان که فکرشو میکنم ٬ میبینم اون موقع ٬ من چه شانسی آوردم ٬ ایدز نگرفتم.
روزای ملاقات ٬ یا زنم می اومد ٬ یا لنگر.لنگر رفته بود ٬ توی یکی از ارگانها فکر کنم ٬ جهاد بود. اونجا کار میکرد٬ میگفت : واسه دهاتا مسجد و مدرسه میسازند.
بعد از حبسم ٬ یکسال بعد ٬ بود که جنگ تموم شد. توی این یه سال لنگر بهم پول میداد میرفتم بار فروشی میوه و سبزی می آوردم ٬لنگر همیشه کمکم میکرد٬ با اینکه خودش هم دو تا بچه داشت.دست زنمو توی کارخونه بند کرد٬ رسمی شد و زمین بهش دادند. باز هم این لنگر بود ٬ که خرج ساخت خونه رو بهمون داد.عید ها و اول مهر واسه بچه ام کیف و کفش و لباس می خرید.قبض آب و برق و لنگر میداد٬ میدونست که چار مواده ام٬هنوز هم از دستش کتک میخوردم. زنم ٬ دلش برام میسوخت ٬ یه بار اره برقی آورد که دستمو قطع کنه. زنم گریه کرد و نذاشت.این آخرین باری بود که دست روم بلند کرد.
حالا اگه هر روز ٬ تریاک نمیخوردم٬ حشیش نمیکشیدم٬ هروئین تزریق نمیکردم و قرص نمیخوردم ٬نمیتونستم راه برم.حالا دخترم بزرگ شده بود.۱۶-۱۷ ساله بود. بعضی وقتا ازش خجالت میکشیدم.هنوز هم خرجمونو لنگر میداد.حالا وضعش خیلی خوب سده بود. دو تا کارخونه داشت .توی بازار کیا بیایی داشت.
دوباره گرفتنم.اون سال فکر کنم سال ۷۳ یا ۷۴ بود. اون سال بدجوری معتاد بگیری بود.روبروی پارک دانشجو ٬ کامیون میومد و معتادا رو مثه ٬ گوسفند ٬ روی هم میچپوندندو میبردند.دوباره منو گرفتند.اینبار ٬ خود لنگر اومد ٬ متهم شد که شاگرد مغازه اش بودم ٬و ازش دزدی کردم.بهم ۴ سال زندان دادند.هیچی بهش نگفتم. از این بدتر هم میگفت ٬چیزی نمیگفتم. همه زندگی ام مال لنگر بود.
توی زندان هم به هر مصیبتی بود خودمو نشئه میکردم.وقتی اومدم خونه ٬دیدم٬دخترم یه پارچه خانم شده ٬ عوضش٬ زنم به اندازه چهل سال پیر شده.
شبش رفتم مواد آوردم و سیر نشئه کردم.وسط کشیدنم٬ لنگر اومد توی اتاق. تاحالا منو موقع تزریق ندیده بود.ازش خجالت میکشیدم.
گفت:اومدم سمیه رو ازت خواستگاری کنم. خودش راضیه ٬اما شرطو موافقت تو گذاشته.از موقعی که رفتی تا حالا ٬ همه اش میگه بذار بابام از زندان درآد.میگه آرزو دارم میخوام مثه بقیه دخترا پدرم اجازه بده.مهرشو یه خونه گذاشتم٬ تو فلکه دوم صادقیه.به اسمشه.فردا عاقد میارم.
ظرف شیره داشت روی پیک نیک میجوشید . پرتش کردم طرفش. بهش نخورد.
مرد ٬به اینجای حرفش که میرسه ٬زار زار گریه کرد.با گریه داد میزد: لنگر ٬بلندم کرد ٬مثه قدیما و زدم زمینو گفت: شیره ای٬ گوشت و پوست دخترت از منه٬ برام گارد میگیری؟
نشئگی از سرم پریده بود.دیدم زورم بهش نمیرسه.گفتم باشه قبوله.
لنگر رفت.داشتم دیوونه میشدم.از زنم پرسیدم : تو خبر داشتی؟سرشو انداخت پایین.گفت:عوضش شوهرش سالمه.زیر دست دخترم همیشه پره.خود سمیه هم راضیه٬میگه: بذار یکی که ننگمونو میدونه ٬ شوهرم باشه. زن یه غریبه بشم ٬ از صبح تا شب بزنه توی سرم بگه:بابات چار مواده است؟
رفتم سراغ سمیه.پرسیدم: دلته؟گفت: به چی؟گفتم: که زن لنگر بشی؟زن یه تلکه بگیر.زن یه جاکش .اون هم سرشو انداخت پایین.پرسیدم:اگه قول بدم ٬ ترک کنم ؟باز هم زنش میشی؟با پوزخند گفت:تو هزار بار قول دادی و کشیدی.زدم توی سرش گفتم:بی پدر٬به ابوالفضل راست میگم.
گفت:ببینیم و تعریف کنیم.
۳ شب ٬ بی پول و بدبخت ٬ یه ماشین دربست کردیم٬ رفتیم٬ خونه یکی از فامیلامون تو عجب شیر.اینقدر خودمو مرد ندیده بودم.
بهش التماس کردم و گفتم : فقط میخوام ترک کنم. دنبالمن. میخوان بکشنم. قیول کرد.
به زنم گفتم: هر وقت ٬ تشنج داشتم٬بیندازم توی حموم و آب سرد و روم باز کن.
دو ماه تموم ٬ فقط راه میرفتم.۱۰ شب اول که اصلا نتونستم پلک روی هم بذارم.
منتها خودم میدونستم که چه داروهایی مصرف کنم(با مدرک ۵ ابتدایی ٬میخوان دکترای افتخاری مخدر بهش بدن)
الان هم که خدمت شما هستم٬ چند ساله گذاشتم کنار.۶-۷ ساله. لب به هیچی جز مشروب نزدم.اینقدر هم قادرم که میتونم ٬ یه ورزشکار حرفه ای رو تزریقی کنم٬۶ ماه بعد دوباره ترکش بدم.دخترم هم فوری شوهر دادم که لنگر دستش بهش نرسه.

ببخشید .
من خودم هم نمی فهمم با چه یونیکدی نوشتم.

 


 

 

 

Sunday, December 15, 2002

فردا با یه معتادی که ترک کرده مصاحبه دارم. در نوع خودش یه آنتونی رابینزه.

 


Friday, December 13, 2002

سردبیر هفته نامه ای که کار میکردم یه مرد هیز دندون عاریه ایه ۶۱ ساله بود که ۳ سال پیش با همسرش و کوچکترین دخترش توی یکی از جاده های شمال تصادف وحشتناکی میکنند و همسرش میمیره.
الان درست ۳ ساله که این مرد با استمرار تمام خواستگاری همه دخترای ترشیده و دم بخت رفته . طوریکه الان که دختر دومش عاشق یه پسر آسمون جل بیکار و بیعار شده ٬ شرط موافقت با ازدواجشونو فقط پیدا کردن یه زن خوشگل واسه خودش گذاشته .
یه روزی یه دختر دانشجوی ۲۰-۲۲ ساله اومد دفتر هفته نامه ٬ کارت دانشجویی اشو گم کرده بود.خیلی کم سن و سال و خجالتی بود. سردبیر با نگاهی خریدارانه و از روی پدرسوختگی ٬ پول آگهی رو ازش نگرفت.
وقتی دختر میخواست بره٬ پیر مرد منو صدا زد و آهسته ٬ طوریکه بقیه کارکنان نشنوند گفت: میشه خواهش کنم برین ازش خواستگاری کنین؟با تعجب ژرسیدم : واسه کی؟ گفت: واسه خودم.من میشناسمشون . وضع مالیشون تعریفی نداره.برم خونه اشون ٬ پدرش فوری قبول میکنه.
با اینکه من توی این موارد واقعا؛ منطقی هستم ٬ الان که یادم میاد ٬ میبینم ٬ اون ساعت ٬ فقط داد میزدم و فحشش دادم.از همه اون فحشها هم همینا یادمه:پیر خرفت زرد چوبه فروش.(سردبیرمون قبلا؛ عطاری داشته)
امروز فهمیدم که پیر خرفت زردچوبه فروش به عنوان نشانه ای برا این مرد نمادینه شده.
چون راننده تاکسی به مسافر جلو می گفت: این ... پیر مرد خرفت زردچوبه فروش از وقتی روزنامه دار شده ٬ چه آدم شده!!!

 


امروز ماه و شش پشیز سامرست موآم رو تموم کردم.
کتاب ظریفی بود.

 


Saturday, December 07, 2002

آدم عاقل باید مجردی بره تایلند

جهان بینی ما ایرانیها خصوصا" از بعد از انقلاب با جهان بینی همه عالم و آدم فرق داره.بعضی وقتا یه فرمولای جنسیی به هم عرضه میکنیم که فروید هم بلد نبوده.مثلا" این قاعده که حالا دیگه بوی ضرب المثل به خودش گرفته: مردی به مرد دیگه توصیه میکنه که: آدم عاقل باید مجردی بره تایلند.
در نظر بسیاری از ما که در جامعه محدودیت های زیاد رفتاری و موانع ذهنی و قانونی در ابراز احساسات داریم - تایلند بهشت ارزونیه که با توجه به ارزش پایین ریال ایران سرویس دهی خوبی رو برای علاقمندان به امورجنسی ارائه میده.البته جنبه اقتصادی این کشور برای همه توریستها کاملا" به صرفه هست. اما هیچ کشوری به اندازه ایران واسه رفتارهای جنسی به این کشور سفر نمِیکنه. سال گذشته بیشترین تعداد مسافر و باز دید کننده از شوهای سکس به تایلند رو اول ایرانیها داشتند بعد فرانسوی ها.
ایرانیها به خاطر نبود امکانات در کشور و فرانسویها به خاطر گرونی این امکانات در کشور بیشترین کاربران خدمات جنسی تایلندند.در آمد بالای این کشور صرفا" با ورود ارز خارجی ها می چرخه.بویژه صنعت جنسی این کشور که هر ساله پر در آمد ترین صنعت تایلند محسوب میشه.طوریکه رییس جمهورش هر سال نو برای دست اندر کاران این حرفه از مدیران نایت کلابها -هتلدارها -لیدر های تورها- و خصوصا" روسپی ها - - لسبین ها و خصوصا" لیدی بوی ها پیام قدر دانی و تشکر میفرسته . حتی خود تایلندیها معتقدند که : در تایلند هیچ زنی زیبا نیست . زیباترین زنان تایلند لیدی بوی ها هستند.
توری که ما باهاش رفته بودیم ترکیب جالبی داشت . مثلا" از مرد 74 ساله که به قول خودش پسرش متولد 30 بود به صورت مجردی اومده بودند تا حاج خانومای چادری.اما هیچکدوم از مسافرایی که از تمام دنیا اومده بودند به اندازه مردای تور ما دنبال آدرس محل سکونت روسپی ها و گی ها نبودند. اولش که بانکوک بودیم اتفاقی نیفتاد . همه اهل خرید و خانواده بودند. زنا هم خوب خر خودشونو میدووندند.اما وقتی رفتیم پاتایا که مرکز شوهای سکس و کوچه های مخصوص این حرفه بود قیافه ها دیدنی بود.
شوی آلکازار یه شوی دست چندم بود. مخصوص لِیدی بوی ها (عکس زیر) .
بعد از تمام شدن شو همه فمیلی من ها با لیدی بوی ها عکس گرفتند و چند نفرشون هم پشت در اتاق گریمشون توی نوبت ایستاده بودند تا واسه آشنایی بیشتر وقت بگیرند . دو نفر هم به توافق رسیدند. اما وقتی اومدند توی اتوبوس جنگ مغلوبه شد.سه نفر از خانوما همونجا پیاده شدند و با وانت رفتند.( توی پاتایا تاکسی نیست تنها وسیله نقلیه وانته.) وقتی اومدیم هتل یه خانم مسن هم با ما بود که با دو تا پسرشون اومده بودند.بعد از رسیدنمون به پاتایا هر دو پسر به طرز مرموزی ناپدید شدند- زن بیچاره تمام اتاقای هتل رو میزد و از مسافرین ایرانی میپرسید که : شما پسرای منو ندیدین؟ بعدها اکثر آقایون بویژه اون مرد 74 ساله که از سر شب تا دم دمای صبح محض هواخوری!!! در شهر پیاده روی میکردند برای خانم خبر آوردند که دو پسرشون صحیح و سالم یکیشون در محله لیدی بوی ها و اون یکی در محله روسپی ها دیده شدند.
اما از همه جالبتر علت مسافرت بود . توریستهای اهل اسکاندیناوی رفع کمبود آفتاب و دیدن معابد رو میگفتند. آلمانیها, سویسی ها و روسها اکثرا" برای خرید و تجارت اومده بودند. آفریقاییها , هندیها, ژاپنی ها و کره ای ها تفریح و بازدید از یکی از کشورهای شرق آسیا و زیارت معابد (تایلند به کشور معبدها معروفه). گروهی از آمریکاییها اغلب برای سکونت و ازدواج وگروه دیگه به همراه فرانسویها و از همه بیشتر کشورهایی که واحد پول دلار داشتند به قول خودشون میخواستند تجربه یک سکس ارزان رو داشته باشند. چرا که این مورد در دو کشور آمریکا و فرانسه خیلی هزینه برداره. عربها فقط تجربه جدید جنسی می خواستند و پول براشون یه مسئله حاشیه ای بود

 


Monday, December 02, 2002

یکی از دوستای خواهرم با صورتی ظریف و طبعی لطیف از اون تیپ آدمایی که میتونی بهترینها رو در وجودشون ببینی سالها با شادی و طراوت زندگی میکرد و بهترینها دورش بودند . مخصوصا" مادرهایی که پی عروس خوب واسه پسرشون میگشتند همیشه با حسرت نگاهش میکردند که : چه خوب میشد بی تا عروس ما میشد حتی مادرهایی که دخترهمسن و سالش داشتند معیار مقایسه اشون همین دختر بود.دختری که مثل گل لطیف بود و خوشبو. و همه ما این گل ظریفمو دوست داشتیم. بیتای زیبا با پوست صورتی اش در حالیکه مثل همیشه سرشار از عشق بود دیابت گرفت. روز به روز تکیده تر شد . پوست مخملی اش زرد شد .لاغر و تکیده تر از همیشه لبخند میزد ولی هیچکدوم از اون مادرها بیتا رو برای پشراشون لازم و اندازه ندیدند و هیچکدوم از مادرها دیگه آسمونی بودن این دخترو به رخ دخترای زمینیشون نکشیدند.دختر رنگ پریده تر از قبل میدید که تعریف و تمجیدهای دیروز امروز رنگ دلسوزی و ترحم گرفته. بعد یواش یواش خودشو از جمع دور کرد . اونقدر دور که صدای پای هیچ انسولینی رو نشنوه. که صدای تلخ ترحم هیچ بنده ای رو نشنوه.بی تا کم کم فهمید که اگه میخواد راحت زندگی کنه نباید مردمو ببینه. بعد یه کامپیوتر خرید تا کاراشو از طریق خونه انجام بده. و دوستایی پیدا کنه که اونو به خاطر دلشون ببینند نه به خاطر وضع مزاجی روبراهش. دختر از این راه دوستان مکاتبه ای زیادی توی تمام دنیا پیدا کرد.
الان یک سال از اون زمان میگذره .
بی تا با مایکل- یه مهندس آمریکایی ازدواج کرده. همدیگه رو در ترکیه دیدند و دختر اونو از بیماری خودش مطلع کرده. مایکل با خنده جواب داده : من یه دل و فکر سا لم می خوام نه یه بدن سالم با فکر مریض.
اما جالب اینه که چرا ما همیشه تندرستی و سلامت بدنی افراد برامون مهمه ؟ نه طرز فکر و بزرگی روحشون؟
اگه خوب دقت کنیم می بینیم که خیلی از افراد به قول رومن رولان از داشتن جانی پاک کاملا" بی بهره اند. حتی اگه بدنی سالم داشته باشند. اکثر افرادی که ما در اطرافمون می بینیم افرادی که به عناوین مختلف بهشون احترام میذاریم. افرادی که فقط در قالب استانداردهای تعیین شده ذهنیات ما مقبول هستند اگه با نظر روانشناسانه بهشون نگاه بشه احتمالا" مشکلات روانی زیادی دارند. اما عمده ترین مشکل ما نگاه صرف جامعه به بیماری جسمیه. مخصوصا" بیماری زنان. ما همیشه از زن انتظار سلامت جسمی رو داریم. ولی چرا هیچکس معیار سلامت زن رو صحت روانی نمیذاره؟چرا ما یه زن دیابتی رو به عنوان شریک فبول نداریم ؟ ولی یه زن شاپو هالیک که دیوانه وار خرید میکنه - یا زنی که در همه کاری دخالت و فضولی میکنه - یا اون زنی که فقط بلده خیلی خونه داری کنه و وسواس داره و زندگی اش برق میزنه ولی از نظر احساسی کاملا" ایزوله است - یا زنی که راحت بد گویی و دروغگویی میکنه - یا در آن واحد با چند مرد ارتباط جنسی داره و مطمئنا" نرمال نیستند اما به راحتی در جامعه زندگی می کنند و بیماریشونو مثل سرما خوردگی توی فضا پراکنده می کنند - چرا اینها هیچکدوم جزء بیماری محسوب نمیشن.ولی اگه زنی مثلا" اگزما داشته باشه یا پاش بلنگه یا مشکل نا زایی داشته باشه اون فقط بیماری به حساب میاد. این وضع در مورد مردان هم صدق میکنه. وقتی مردی کتک میزنه دروغ میگه یا زنباره است یا بد بین و متعصبه با وجود داشتن معیارهای قابل قبول در جامعه و ذهن کوچک ما با اطمینان باید گفت: که این فرد دارای یه شخصیت نا متعادل و غیر طبیعیه. و برای من باعث تعجبه که اشخاصی هستند که روی قول و نظر این افراد و حتی زندگی با اونا فکر هم می کنند و از دیگران هم در مورد صلاحیت اونا مشورت می کنند و جواب مساعد هم میگیرند.
اگه همونطوری که ما گواهی عدم ابتلا به سل رو داریم , برای سلامت روانی خودمون هم توسط روانپزشک معاینه بشیم یه گواهی صحت روان در یافت کنیم و به ما گفته بشه که از نظر روانی طبیعی هستید , اونوقت ما می تونیم بگیم که فرد نرمالی هستیم.چرا که خیلی از بیماریهای جسمی رو میشه درمان کرد یا حتی جلوی پیشرفتشو گرفت - طوری که فرد می تونه زندگی روزمره ای داشته باشه ولی عدم ثبات روانی خیلی کند و پیگیر روی زندگی فرد سایه میندازه.

 


Sunday, December 01, 2002

پاییز چه زیباست!
پاییز چه زیباست!
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده زرد است
بر زیر لب هره کشیدند خدایان
یک شاخه باریک هشتی شذه تاریک
رنگ از رخ مهتاب پریده
بر گونه او ابر اگر پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده
آرام دود باد درون رگ ناودان
پاشور زند نی لبک آرام
تا سرو دلارام برقصد
پر شور- پر ناز- تا آنکه بخواند
شبگیر سر دار
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی
هر برگ که بر روی زمین است به فکر است
تا باز کند ناز و دود گوشه دنجی
آنگاه بپیچند لب به لب هم
آنگاه بسایند تن را به تن هم
آنگاه بمیرند تا باز پس از مرگ
آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز برون از بغل باغچه بر آرند
آواز بخوانند
پاییز چه زیباست
پاییز چه زیباست
پاییز دو چشم تو چه زیباست
سر مست لب پنجره خاموش نشسته ام
هر چند که در خانه من نیستی امشب
من دیده به چشمان تو بسته ام
هر عکس تو از یک طرفی خیره به سویم
ای کاش ای کاش آن عکس تو از قاب برآید
همچون صدف ازآب برآید
جان گیری و بر نقش گل بوته قالی بنشینی
آنگاه به تن پیرهن از شوق بدری
آرام نگیریم
از عشق بمیریم
آنگاه به پاییز دو چشم تو ببینم
هر برگ که از شاخه جانم به کف باد روان است
هر سال که از عمر من آید به سرانجام
بینم که به پاییز دو چشم تو هر آن برگ
هر درد هر شعر هر شور
کز قلب من خسته جدا شد
باد هوست برد
آتش زد و خاکستر آنرا به هوا برد
من هیچ نگفتم
جز آنکه سرودم
پاییز چه زیباست
پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده زرد است
آن دختر همسایه لب نرده ایوان می خواند با ناله جانسوز
چون دید لب پنجره مرد است:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است

 


 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد