استعمار گرها بویژه انگلیسیها برای تسلط بر  کشورهای تحت استعمارشون فرمولی دارند که خیلی کار آمده. میگن: اگه میخوای به یه کشور زیر سلطه ات براحتی حکومت کنی آدمای بزرگ رو بذار سر کارهای کوچیک. آدمای کوچیک رو بذار سر کارهای بزرگ.

 

مدرک تحصیلی 9 راننده ی آژانس تاکسی تلفتی در میرداماد برای پوشش بیمه به این ترتیب بود:

2 نفر فوق لیسانس  مهندسی مکانیک

1  نفر  مهندس عمران

1نفر فوق لیسانس زبان

1 نفر مهندس کشاورزی

1نفر لیسانس میکروبیولوژی

2 نفر لیسانس ادبیات

 1 نفر فوق دیپلم آمار

 

در یکی از مناطق شهرداری تهران شهردار یکی از مناطق یه دیپلم ناقص بوده که بعدها به جبهه میره و فوق دیپلم مبانی و فقه و حقوق میگیره . ولی هر چی مهندسای پیمانکار میخواستند بهش بفهمونند که فلان پروژه این اشکال فنی رو داره شهردار نمیگرفته . بعد از دعوا و درگیری هر 3 مهندس از کار برکنار میشند و در حال حاضر 2 نفرشون  در همین آژانس راننده شدند.

تقریبا" همه ی راننده ها از وضعیت فعلی خودشون ناراضی هستند ولی موقعیت فعلی رو به سر و کله زدن با امثال همچین شهرداری همکار نشند.

 

در یکی از بخش های یه بیمارستان کمک بهیار یه بخش طی فرآیند ظاهرا" عبادی سوپروایزر بخش میشه.

و پرستارهای با سابقه ی چندین و چند ساله زیر دست کمک بهیار می افتند. میزان عفونت بعد از عمل

و خواب پرسنل در شب بالا میره و در عرض یک هفته دو نفر به خاطرعدم مراقبت بعد از عمل میمیرند.

 

در همون بیمارستان با همون معیار قبلی پزشکی رو رئیس بخش اورژانس میکنند. پزشک در اولین فرصت با بودجه ی بخش دستور ساخت آب نما و حوضی رو با کاشی های آبی رنگ شبیه قهوه خونه های سنتی میده که وسط حوض مجسمه ی روستایی راستینی در حال قلیان کشیدن با لباس سنتی کار گذاشته میشه. وزیر بهداشت و درمان با دیدن آب نما و حوض کاشی آبی و مجسمه ی پیرمرد قلیان به دست در وسط اورژانس جایی که راه به راه جنازه و تصادفی و سوختگی شدید میارند به قدری عصبانی میشه که کلنگ رو میده دست خود رئیس بخش و میگه : همین الان خرابش کن.

 

 

سوفیای عزیزم ا
الان که این نامه رو برایت مینویسم دو روزه که از ایران رفتی.
گذاشتم بنویسی و بعد بنویسم.
12 ساعت از قبل از رفتنت تو رو دیدم.شنبه 6 عصر. روز ی رو که بهم زنگ زدی یادمه. وقتی بهم گفتی میخوای یکشنبه 6 صبح بری تمام بدنم لرزید.من مجبور بودم تا جمعه صبح امتحان بدم در حالیکه 900 کیلومتر ازتو دور بودم.با مصیبت خودمو رسوندم .
و تو مثل همیشه گرم و صمیمی بودی. با چهره ی کاملا" شرقی . دلم گرفت . مثه خیلی وقتها که یه آدم به معنای واقعی آدم بودن ازایران میره باز هم دلم گرفت. تو میرفتی بدون اینکه بخوای بری. جزء کسایی هستی که ایران رو دوست دارند و واقعا" میخوان توش زندگی کنند.

واقعیتش اینه که اون روحیه و صورت شرقی اصلا" با سرزمین مه گرفته ی بوئرها هماهنگی نداره . ولی رفتی. چون لازم بود که بری. چون همه ی ما یاد گرفتیم اگه میخوایم روی پای خودمون وایسیم و مستقل بشیم باید یه جایی غیر از وطنمون بریم. ما یاد گرفتیم دل بکنیم تا بتونیم خودمون بشیم.پشت پا میزنیم به همه ی خاطره هامون- آرزوهامون باورهامون و همه ی داشته هامون تا کمتر درد بکشیم.همه ی ما این درس تلخ رو چه خوب از بر شدیم که: هر جایی غیراز ایران جاییه که به آرزوهامون میرسیم . اگه هم نرسیم اشکال از ماست که زندگیمونو روی آبجو و دیسکو و سکس و سطحی نگری گذاشتیم و الا جایی که اومدیم مشکل زا نیست!!!!!این پیله برای همه ی ما کوچیک شده.
 
هنوز اشکی رو که توی چشمات بود داره میسوزوندم. اشکی که نه میریخت نه پاک میشد. انگار میخواستی همه چیزو شسته رفته ببینی.


پارسال همین موقع آلما رفت و من باز هم دلم گرفت . همیشه از رفتن کسایی که باید باشند رنج میکشم.کسی که میفهمید و یه نابغه ی معماری بود. دانشکده رو ول کرد و رفت . مثه پویان
مثه عباس معروفی   و  تقی    . خیلی های دیگه.

توی خونه ی جنسیت گمشده خداحافظی کردیم . و اون چه خوب تونست منو آروم کنه. جنسیت گمشده از معدود دوستهاییه که همیشه میفهمه چی میگی و چه حسی داری. بعد از رفتن تو یه آن ترسیدم اگه جنسیت گمشده هم یه روزی بخواد بره چی ؟ یا خواهرم؟ چقدر جای همه ی اونایی که لازم بود باشند خالیه !

تو رفتی و من باز هم ترسیدم که دارم عزیزانمو میبینم که ازم دور میشند و کاری نمیتونم بکنم.

خوب ، به سلامتی و با کمک عمو قاسم عزیز توانستم دوباره نظر خواهی رو راه بندازم.
چون این روزها سرم خیلی شلوغه و به اینترنت به راحتی دسترسی ندارم، دیر به دیر update میکنم که به بزرگی خود تون ببخشید.

باز هم از عمو قاسم تشکر میکنم.