Tuesday, March 11, 2003  

امروز ٬ تا از در اومدی داخل شناختمت.از صورت کک مکیت شناختمت.هنوز هم خجالتی بودی و کم حرف میزدی. وقتی هم حرف میزدی٬ نفس کم می آوردی٬ و خیلی سریع چادرتو میکشیدی جلو.مثل قبلنا.مثه ترم دوم.مثه همون وقتی که ٬ اومدی و تعریف کردی که یه پسر خوزستانی قد بلند و خوش تیپ اومده خواستگاریت . و اینکه چقدر خوشت ازش میاد و از پسر عموی چاقو کشت خیلی مودبترو خوش لباستره و از دوست برادرت که سربازه و دستش یه دهنش نمیرسه خیلی پولدار تره.و از پسر همسایه که ٬ گل میندازه توی حیاتتون ٬ ولی مچشو با دختر خاله ات گرفتی ٬ خیلی مرد تره.

یه هفته بعد ٬اومدی ٬ با شیرینی و ابروهای برداشته و آرایش ناشیانه و النگوی طلا و کفش کرم. و چقدر خوشحال بودی.و وقتی پسرای کلاس ٬ بهت تبریک میگفتند ٬ باز هم صورتت گل انداخت.
تو اولین دختر دانشگاه رفته ی فامیلتون بودی.و این عکس العملها ی تو کاملا طبیعی بود.بعد باز هم با چشمایی که برق میزد ٬ گفتی : نامزدم دیگه نمیذاره بیام ٬ دانشگاه.میگه ٬ تو فقط مال منی.نمی خوام هیچکسی غیر از من ببیندت.و تو چقدر از این جمله ی نامزدت خوشت اومده بود!!!با ما خداحافظی کردی و این آخرین باری بود که دیدمت٬ تا امروز٬ وسط مصاحبه.

.نفر اولی.نفردومی٬ ... پنجمی تو بودی.نام:.... نام خانوادگی:.... شغل: خانه دار.وضعیت خانوادگی: بد سرپرست.متاهل. دارای یک فرزند.سرمو از روی کاعذ بلند کردم ٬ و تورو دیدم. با همون صورت کک مکی٬ با همون کم حرفی و خجالتی ٬ با همون تن صدایی که موقع حرف زدن نفس ٬ کم می آورد . اما اینبار حرفی نزدی که بخوای نفس کم بیاری.فقط ٬ مثل همون ترم دوم ٬ تند ٬ چادرتو روی سرت کشیدی و صورتتو قایم کردی.چادری که از کهنگی٬ سرخ شده بود با کفشهای بندی ارزونی که توی این برف و زمین یخزده ٬ پوشیده بودی٬ با بچه ای که بی امان گریه میکرد.با شوهری که ۲ ساله زندانه ٬ با صاحبخونه ای که بهت چشم داره ٬ با خانواده ای که از فقر ٬ نمیتونی٬ سربارشون بشی.با شهری ٬که حق نداری ٬ هیچ شغلی جز مستمری ماهی ۹ هزار تومن بهزیستی داشته باشی.