روزای اولی که سر هر کاری که بری بقیه  خیلی روی آدم زوم میکنند که چکار میکنی؟ و چی میخوای؟ تقریبا مثه یه شگفتی به آدم نگاه میکنند. اولین روزنامه ای که من کار کردم همین طور بود. من اولین خبرنگار زنی بودم که قرار بود باهاشون کار کنم. صبح که میرفتم میدیدم یه چیزی شبیه کنفرانس توی آبدارخونه تشکیل دادند تا منو میدیدند حرفشونو قطع میکردند. مدتی بعد که دیدند خطم خوبه کارهای حسابداری و نوشتن روی پاکت نامه ها  رو هم که به نظرشون جزء اسرار بود به من محول کردند. همه نظرشون تغییر کرد جز یه نفر.

یکی از  همکارها  که از همه شکاکتر بود یه جوون 34-35 ساله بود که مترجم خبرهای عربی بود.بسیار آدم چشم پاک و خوش قلبی بود ولی فوق العاده بدبین و نا امید و تا حدودی پارانویا.این آدم همیشه منو یاد گلمپ می انداخت. یکی از اون چهار تا آدم کوچولویی که با گالیور مسافرت میکردند و همه اش میگفت: من میدونم . من میدونم ما میمیریم .

 این گلمپ همکار ما یه بار که کتشو به پشت صندلیش آویزون کرده بود یکی از همکارها که رد شد به کتش خورد و افتاد. قشرقی به پا شد دیدنی. که تو مخصوصا به کت من زدی و انداختی اش . تو با من خصومت شخصی داری و جون من با برادر زن تو احوالپرسی کردم تو ناراحت شدی و واسه همین داری تلافی میکنی و....

 

گلمپ اوایل فکر میکرد جاسوسم . تند تند جلوم نماز میخوند  و باهام یه کلمه هم حرف نمیزد. جواب سلاممو هم نمیداد. ناراحت بودم از اینکه داره خودشو اذیت میکنه .

ولی نمیخواست کمکش کنم. بعد از مدتی دیدم خودم هم دارم اذیت میشم . واسه همین مثه یه نوع یرگرمی نگاش کردم که کمتر صدمه ببینم. چون باید هر روز میدیدمش و با هم همکار بودیم . واسه همین نمیخواستم روی فکرم اثر بذاره یا برای توهمات اون وقت و انرژی مصرف کنم.یکی از دوستهای خانوادگی گلمپ دوست من بود. هر کاری که میکرد به من میگفت .یه چیزای خیلی معمولی و پیش پا افتاده رو میگفت . ولی برای اون که بدبین بود خیلی مهم بود که من ندونم. مخصوصا اینکه فکر میکرد جاسوسم. من هم یه جوری رفتار میکردم که بیشتر شک کنه. برای من و دوستم یه بازی شده بود. وقتی میومد سر کار بهش میگفتم : خوب دیشب مهمونی خوش گذشت؟ تعجب میکرد: کی به شما گفته؟ یا یه بار که خیلی خوشحال بود اومد داخل . همه گفتند چی شده انقدر خوشحالید؟ یه نگاهی به من کرد و گفت : بعدا بهتون میگم.

فوری گفتم: خوب چرا نمیگین دوست خواهرتون بهتون جواب مثبت داده؟

خودم میدیدم که به خونم تشنه است . آخرش تو یه روز برفی  طاقت نیاورد و عصبی  گفت: زود باش. زود باش بگو از طرف کی اومدی؟ جناح راستی؟ جناح چپی؟ مزدوری؟ مجاهدی؟ تو چیی آخه؟

 

از خنده ریسه میرفتم و اون عصبی تر داد میزد: هان؟ چی شد ؟ زدم تو خال؟ بگو!باید بگی چرا اینجا کارو میکنی؟

 

گفتم: اگه فکر میکنی جاسوسم جلوی من کاری نکن. اصلا چه علتی داره از اینجا با تلفن روزنامه زنگ میزنی حال خانواده اتو میپرسی؟ گزارش میدم که از اینجا زنگ میزنی خونه اتون. از تلفن بیت المال دارین زنگ خصوصی و غیر کاری میزنید مگه میشه این موضوعو ندیده بگیرم؟ نماز میخونید و تلفن خصوصی هم که میزنید. دو جرم یکی تظاهر و ادعای دینداری یکی استفاده ی اختصاصی از بیت المال .

حالش بد بود . رگ گردنش باد کرده بود: بگو . بگو . دیگه چی از من دیدین؟ گفتم: خوب . میدونم دارین یه فرهنگ لغت عربی به فارسی مینویسین. چند وقت پیش عروسی خواهرتون بوده. خونه ی داییتونو دزد زده. کت شلوار دوختین و با خیاط سر مزدش دعوا کردین. قراره برین صدا و سیما مترجم خبر های عربی بشین و....

در ظاهر هیچی نبودند. ولی چون جزئی بودند و پیش پا افتاده و پشت سر هم میگفتم تصور میکرد خیلی اطلاعات ازش دارم. گفت : نمی مونم. من اینجا نمی مونم. میرم یه جایی که محیط کاری اش مطمئن باشه.

گفتم: آره برین به نفعتونه. چون من هم نمیخوام عنصر ضد انقلابی مثه شما در این روزنامه فعالیت کنه. یه دفعه داد زد: بله . من ضد انقلابم. چطور شما با پالتو و مقنعه ی رنگی میاین سر کار که انگار اومدین مهمونی ضد انقلاب نیستین؟ من هستم؟

 

با خونسردی گفتم: من شغلم ایجاب میکنه که این لباسها رو بپوشم والا بهم شک میکردید.

داشت بالا می آورد.گذاشت رفت. عصرش زنگ ردم به دوستم و گفتم بهش جریانو بگو داره دیوونه میشه.حالا دوست بیچاره ی من چه فلاکتی کشید تا این باور کنه بماند.

 

فردا صبحش خوشحال و با آرامش اومد سر کار و همه اش یالا بفرما میکرد.

چند وقت پیش یه نفر تحقیق منو ازش کرده بود . که چطور آدمیه؟ گفته بود :

دختر خوبیه . ولی مرد میخواد از پسش بر بیاد.یه بار یه غلطی کردیم بهش شک کردیم  6 ماه تمام روانی ام کرد.