از وبلاگ مرتضی پاریزی:


وبلاگ و جذابیت های رنگ رنگش، انگیزه های فراوان برای نوشتن خلق کرده است. من اما انگار دل سپید این صفحه را تنها سنگ صبوری می دانم که توانسته است پناه لحظه های بی پناهی باشد و این البته کم چیزی نیست...

راستش! تازه از بم رسیده ام... با آنکه به مصیبت عادت کرده ایم اما اینبار ماجرا فرق می کرد...

آن صبح جمعه که با صدای جیغ از خواب پریدم و دیدم تخت مثل گهواره ای تکان می خورد، پس از دقیقه ای  ماجرا را با شوخی و خنده تمام کردم و بلند شدم. بی قراریم اما اجازه خوابیدن نمی داد. هنوز ماشین گرم نشده بود که سر از خیابان های کرمان درآوردم تا راز التهابم را بیابم، اما نشانه ای برای آن نیافتم. ساعت شش صبح روز جمعه کسی در خیابان ها پرسه نمی زد اما شلوغی چایخانه ای توجهم را جلب کرد. حلیمی سفارش دادم و گوشم به دهان مردمان بود اما آنها نیز تنها به دنبال خبر بودند و بس...

برگشتم و سراغ از دنیای مجازیم گرفتم. به هر سایتی که احتمال می دادم خبری از زلزله داشته باشد سر زدم اما بی فایده بود. به همان خبر رادیو بسنده کردم که زلزله ای با شدت ۳/۷ در مقیاس ریشتر، بم را لرزانده است. همه ارتباطات با بم قطع شده بود. پیش از ظهر بود که خبر دادند یکی از دوستان در زیر آوار جان باخته است. با توجه به مسئولیتش در شهر مجاور، احتمال وجود تلفات فراوان قوت  گرفت. تنها وسیله تماس، تلفن ماهواره ای یکی از مسئولان بود که آنهم خبرهای ناگوار را مخابره می کرد و نام از چهره هایی می برد که شناخته شده تر بودند.  بیش از هر چیز، نگرانی های من و دوستان به بچه های بی سرپرستی برمی گشت که در خوابگاه شبانه روزی بم، روزگار می گذراندند. از حالشان که پرسیدم گفتند:«کسی نمانده است»! گفتم:«همه شان؟؟» و با تاییدشان فهمیدیم که باید خود را برای فاجعه ای عظیم آماده کنیم، فاجعه ای فراتر از فروریختن ارگ دوهزار و پانصد ساله بم...

دق می کنم اگر ننویسم که چگونه به گزارش های شبکه خبر دل خوش کرده بودیم، شبکه ای که گزارش از اقدامات هماهنگ و فوری همه دستگاهها می داد و من کم کمک داشتم باور می کردم که جان آدمیان در این سرزمین، ارزش هم دارد. بار غمم سبک تر شده بود چرا که می پنداشتم آن بچه های یتیم و بی پناه می توانند منتظر باشند تا پیکر زخمی و نیمه جانشان از زیر خروارها آوار بیرون کشیده شود...

هدف گروه اول از دوستان ما که به بم اعزام شدند، بررسی وضعیت همین بچه ها بود که در اثر آسیب های فراوان اجتماعی در این دیار، بی سرپرست یا بدسرپرست لقب گرفته بودند و در خوابگاهی ماوا... و ما بی خبر از همه جا، گزارش های شبکه خبر را پی می گرفتیم و دلخوش داشتیم به این همه مجاهدت!!

شب که پنجره اتاق را گشودم تا هوایی عوض شود، چنان پاهایم از سوز سرما سوخت که قلبم... تصور اینکه هزاران مجروح، در این هوای سرد باید چشم انتظار امداد بمانند خواب را حرام  چشمانم کرده بود. دوباره به همین دنیای سایبر سر زدم، حتی نوشته بهنود و دغدغه هایش را درباره ارگ بم و اطلاعاتی را که به غلط به  مخاطب داده بود (درباره پابرجایی ارگ قدیم و نابودی ارگ جدید و ماجرای کویر و ماسه و ...)  از نظر گذراندم تا به «شرق» رسیدم. دوست داشتم بدانم چه تیتری را برای این خبر برگزیده است، که گزارش های نسبتا مفصلش را در باره زلزله خواندم و نیز تیتر اولش را که: «بم فرو ریخت». وقتی به آنجا رسیدم که از قول گزارشگرش نقل کرده بود که نجات دو نوجوان به خاطر حضور اقوامشان آنهم از شهرهای دیگر بوده است کم کم چیزهایی دستگیرم شد. صبح زود که به اتفاق سه تن از دوستان راهی بم شدیم، حدس هایم به یقین تبدیل شد. آنهمه گزارش از عملکرد و اقدامات انجام شده برای نجات جان زلزله دیدگان سرابی بیش نبود و ما که به خاطر بچه های یتیم بم به آنجا رفته بودیم تا عمق استخوان، یتیمی مردم را دریافتیم...

پاشیده شدن گرد مرگ بر شهر، چیزی بود که انتظارش را داشتیم اما انبوه خشت و آجرهای دست نخورده که تا همین دو ساعت پیش هم از جایشان تکان نخورده بودند، چیزی است که اگر ندیده بودم باورش برایم محال بود... یکی از مسئولان، با اصرار می گوید: «فقط هفت هزار(!) کشته و مجروح را پیش بینی می کنیم» و کسی از آن چهره های خاک آلود، حوصله خنده و اعتراضی ندارد، نه آن مردی که جنازه زنش را بر دوش گرفته و به سمت قبرستان می برد نه ما که مبهوت از اینهمه خرابی، دربدر دنبال خوابگاه بچه ها بودیم [ادامه ...]