یه هفته بعد ٬اومدی ٬ با شیرینی و ابروهای برداشته و آرایش ناشیانه و النگوی طلا و کفش کرم. و چقدر خوشحال بودی.و وقتی پسرای کلاس ٬ بهت تبریک میگفتند ٬ باز هم صورتت گل انداخت.
تو اولین دختر دانشگاه رفته ی فامیلتون بودی.و این عکس العملها ی تو کاملا طبیعی بود.بعد باز هم با چشمایی که برق میزد ٬ گفتی : نامزدم دیگه نمیذاره بیام ٬ دانشگاه.میگه ٬ تو فقط مال منی.نمی خوام هیچکسی غیر از من ببیندت.و تو چقدر از این جمله ی نامزدت خوشت اومده بود!!!با ما خداحافظی کردی و این آخرین باری بود که دیدمت٬ تا امروز٬ وسط مصاحبه.
.نفر اولی.نفردومی٬ ... پنجمی تو بودی.نام:.... نام خانوادگی:.... شغل: خانه دار.وضعیت خانوادگی: بد سرپرست.متاهل. دارای یک فرزند.سرمو از روی کاعذ بلند کردم ٬ و تورو دیدم. با همون صورت کک مکی٬ با همون کم حرفی و خجالتی ٬ با همون تن صدایی که موقع حرف زدن نفس ٬ کم می آورد . اما اینبار حرفی نزدی که بخوای نفس کم بیاری.فقط ٬ مثل همون ترم دوم ٬ تند ٬ چادرتو روی سرت کشیدی و صورتتو قایم کردی.چادری که از کهنگی٬ سرخ شده بود با کفشهای بندی ارزونی که توی این برف و زمین یخزده ٬ پوشیده بودی٬ با بچه ای که بی امان گریه میکرد.با شوهری که ۲ ساله زندانه ٬ با صاحبخونه ای که بهت چشم داره ٬ با خانواده ای که از فقر ٬ نمیتونی٬ سربارشون بشی.با شهری ٬که حق نداری ٬ هیچ شغلی جز مستمری ماهی ۹ هزار تومن بهزیستی داشته باشی.
اما من این مشکلو فرا تر از این حرفا میدونم.توی جامعه ما هیچ نهادی کارشو درست انجام نمیده .یعنی به اون اصولی که لازمه پایبند نیست.
یکیش:خانواده های ما از تمام اون مسئولیتی که دارند فقط دو تا شو خوب انجام میدند.تولید مثلو تامین مسائل مالی.در صورتی که خانواده تعهدش خیلی بالاتر از این حرفاست.
در خانواده است که بچه ٬ ارزشها رو یاد میگیره و حد و حدود خودش رو میفهمه.در خانواده بچه امنیت لازم رو میخواد٬تا بتونه با استرسهایی از قبیل فشار جنسی مبارزه کنه.
در موارد دیگه و در جوامع دیگه ٬ اگه بقیه نهادها کارشونو درست انجام بدند٬ میتونند با ناتوانی یه نهاد دیگه کنار بیان.وقتی خانواده که مهمترینه کارشو درست انجام نده نوبت به ارگان آموزش میرسه.اگه آموزش قوی باشه ٬ باز هم بچه درست بار میاد.
به بچه های ما در مدرسه یاد میدند که خویشتندار باشند.اما این موضوع رو با نفی تمام داشته های نوجوانمون میگند.یادمه یکی از مدیرهای دبیرستان پسرونه داشت سخنرانی میکرد: آی جوونا از زن جماعت بترسید٬ حتی اگه مادرتون باشه . هیچوقت به چشمای یک زن نگاه نکنید حتی اگه خواهرتون باشه.اگه نگاه کردید توبه کنید . چرا که در چشمای یک شیطان نگاه کردید.
وقتی ما نسلمونو ٬ جوونمونو ٬ نوجوون در حال بلوغمونو از جنسیتی میترسونیم ٬ که ۱۰۰ در صد بعدها بهش تمایل داره ٬ چطور میتونیم به این بچه بگیم ٬ منحرف نشو.کدوم روز مسئولین آموزشی ما در مدارس و دانشگاهها به محصلشون گفتند : زن هست .پس نباید ازش فرار کرد.باید اونو شناخت. و باهاش رابطه منطقی برقرار کرد.اما میبینیم اکثر جوونای ما از زن فقط مدخلی برای ارضای غرایزشون تعریف دارند.چون در هر گوشه ای از اجتماع فقط همین کارآیی زنو میبینند و تقصیری هم ندارند چون الگو ندارند.چون یه جامعه آگاه برای هر نسلیش ٬ بر طبق فرهنگ٬ هنجارها٬ارزشها و نیازهای زمانی و شرایط خاص کودکانش الگو سازی میکنه تا بفهمند چکار کنند؟اینه که میبینیم آمار فساد و بزهکاری جوانان ما اکثرا؛ مختص به متولدین ۵۷ به بعده.
نهاد اقتصادیمون هم که معلومه.همه ما اصطلاح اقتصاد بیمارو شنیدیم و برامون هم کاملا؛ جا افتاده. وقتی اقتصاد ما ضعیف عمل کنه٬ وقتی ما سالی ۷۴۰ هزار بیکار تحصیلکرده به جمع بیکاری قبلیمون اضافه بشه٬ وقتی برای آزمون استخدام رفتگری شهرداری ۱۵۳ تا پزشک عمومی ثبت نام کنند ٬ وقتی لیسانس زبان واسه کمک خدمات بیمارستان ٬ فرم پر کنه٬ و اونقدر تورم بالا باشه که نتونی شکمتو سیر کنی و سقف حقوقی ۱۶۵ هزار تومن در ماه به شرط داشتن مسکن٬ زیر خط فقر محسوب بشه٬ ما چطوری انتظار داریم همه شرافت اخلاقی داشته باشند ٬ رشوه نگیرند٬ باند بازی نکنند٬زدو بند در نیارند.رشوه میگیرند تا شکم بچه رو سیر کنند٬ رشوه میگیرند٬نمره میدهند٬رشوه میگیرند تا حکم صادر کنند و دیر دستگیر کنند.این هم از نهاد حمایتی که قطعا نمیتونه درست عمل کنه .چون اگه خودش هم بخواد بقیه نمیذارند.پس چه اعدام ٬ چه ۱۵ سال حبس٬ چه قطع ید و.... هیچکدوم نمیتونند کاری کنند ٬ چون هیچکس سر جای خودش نیست.
Wednesday, January 22, 2003
زن و مرد٬ باید تصمیم میگرفتند٬ ۲۴ ساعت هم فرصت داشتند٬ فردا صبح یا باید تعهد میدادند ٬ یا باید٬ خودشون بچه رو نگه میداشتند.
زن و مرد ٬ خسته و وامونده و بلاتکلیف برگشتند ٬رفتند پیش یه خانم دکتر پولکی . دکتر بعد از معاینه به زن گفت: آخر هفته آینده براتون وقت زدم.زن و مرد بیشتر پا فشاری کردند٬ دکتر ۵ روز زودتر وقت زد.بعد ٬ آزمایش برای زن نوشت. روز موعود زن و مرد و جواب آزمایش دم بیمارستان بودند٬ دکتر در حالیکه پریشون بود٬ گفت: برادرشوهرم توی آمریکا سکته کرده و فوت شده٬ دیروز جنازه اش رسیده٬ امروز هم دارم میرم برای تشیع.حالا حالا ها هم نیستم.شاید هفته دیگه بر گردم.
قابله های محلی٬ داروی هزار و یک معجون بود که به خورد زن میدادند٬ هر روز مجبور بود یه وزنه ۲۵ کیلویی رو بلند کنه و دور حیاط بدوه ٬ اما ٬بچه به دیواره دنیا و رحم سفت و سخت چسبیده بود و ول کن هم نبود.
بعد آدرس یه دکتر دیگه رو دادند٬ زن و مرد با استمرار فراوانی ٬ دنبال سقط این بچه بودند.اطرافیان همه کفری شده بودند ٬ اما نصیحت و التماس هم فایده ای نداشت.
رفتند٬ پیش یه دکتر دیگه٬ اینبار همه کارها رو براه بود. و زن منتظر لباس اتاق عمل بود.یه پرستار بهش گفت: از دست خودت سیری؟ یا از دست بچه ات؟میدونی؟تا حالا چند تا زنو علیل کرده؟چند تا بچه رو هم که میخواسته بیندازه٬ فقط دست و پاشونو چرخ کرده و بچه ها چون مغز و قلب سالمی داشتند ٬زنده موندند ولی علیل دنیا اومدند٬بدون دست و پا.زن و مرد آهسته و بدون سرو صدا ٬بدون اینکه پولو از حسابداری٬ پس بگیرند٬از بیمارستان بیرون اومدند. و از دراگ استور بغل بیمارستان یه لباس حاملگی خریدند.
چند ماه بعد با استرس و دلشوره گدشت.هم برای مرد ٬هم برای زن.خودشون میدونستند٬که چه بلاهایی سر این بچه بی زبون آوردند٬میترسیدند ٬از اینکه بچه عقب افتاده ٬ یا فلج باشه.
تاریخ: ۳ بهمن ۱۳۵۵
مکان: بیمارستان گلستان
جنسیت:دختر
وزن: ۵۸۳۰ گرم
سنگین ترین نوزاد متولد شده در آن بیمارستان
اون بچه من بودم. من فردا ۲۶ ساله میشم.و اتفاقا از سماجتم هم خیلی خوشحالم.من زندگیمو دوست دارم و پدر و مادری که حالا عزیزترین فرزندشون هستم و به وجودشون افتخار میکنم.این چیزیه که همیشه خودشون هم به من میگند.زندگیمو مدیون سماجتم, و دکتر نصراللهی هستم ٬که حالا نیستش و من خیلی دوستش دارم.اون تنها کسی بود که منو قبل از تولدم خیلی تحویل گرفت.
خوشحالم که به هر چی میخوام میرسم و خوشحالم ٬کتابی نوشتم ٬که همیشه میخواستم بنویسم.مقاله ها و گزارشهایی که همیشه خوندنشون خیلی ها رو به فکر وا میداره. خوشحالم که هستم ٬ چون لازمه که باشم.خوشحالم که برادر شوهر اون خانم دکتر پولکی به موقع مرد.خوشحالم که اون دکتر بیسواد ٬کارشو بلد نبود٬خوشحالم که٬ دکتر نصراللهی ٬ انسان بود. خوشحالم که هستم .
Monday, January 20, 2003
با سلام
مطلب شما رو در مورد٬ فقر فرهنگی و مالی آقایون خوندم.جالب بود!!!چه خوب میشد ٬ در مورد علت دوست شدن دخترها با پسرها هم مطلبی بنویسید.خودتون خوب میدونید که بیش از نود و چند درصد اونها٬فقط ٬ بخاطر ازدواج کردن ٬این دوستی رو برقرار میکنند وبرای نشون دادن لیاقت خود٬ خودشونو به هزار رنگ در میارند.خیلی از خانمها ٬ هنوز معنی دوست شدن با جنس مخالف رو نمیدونند.راستی اینهم یک شکل دیگه ای از فقر فرهنگی نیست؟!!!!!!!!
با آرزوی موفقیت
من لازم دیدم ٬ نامه این دوست عزیز رو در وبلاگم بزنم.احتمال میدم که ٬ این٬ نظر بسیاری از افراد باشه.ولی دوست عزیز٬ یه نکته رو قبل از شروع حرفام ٬ به شما خاطر نشان کنم که٬ : من یادم نمیاد٬ مسئله ای تحت عنوان فقر فرهنگی و مالی آقایون مطرح کرده باشم.ساختار نوشتاری اولین جمله شما٬ طوریه که ٬ خواننده احساس میکنه٬ زن فقیر یا زنانی که از سطح فرهنگ کمی برخوردارند٬ وجود نداره.
و اگه خوب به مطلبم نگاه کنید٬ میبینید٬ که هر جا که من شخص یا اشخاصی رو مخاطب قرار داده ام٬ از کلمه ما استفاده کردم.و این ما شامل هر شخصی از هر سن و نژاد و جنس و طبقه و پایگاهی میشه.
نکته دیگه راجع به آمار نود و چند درصدیه دوستی دختر و پسره.شما با اطمینان بالایی ٬ این٬ آمارو ارائه کردین ٬ که باید بگم ٬ طبق آخرین آماری که من خبر نگار ٬ از بولتن زنان دیدم٬ فقط ۴۶ درصد دخترها ٬ برای ازدواج ٬ با پسرها دوست میشند. و درصد بیشتر این آمار ٬ مخصوص دخترهاییه که اول برای پول بعد ٬ زیبایی و سپس امکانات جانبی پسر ٬ باهاش دوست میشند که نشون از جامعه بیمار ما داره.و اگه روزی ٬ آمار نود و چند درصدی شما درست بشه٬ ما بدون شک ٬ در اتوپیایی زندگی میکنیم ٬ که همه جوامع دنیا از لحاظ روانی ٬آرزوی داشتنشو دارند.چرا که ٬این امر نشون دهنده سلامت روانی٬ اقتصادی ٬ فکری و فرهنگی هر فردیه.فردی که ابتدا آشنا میشه و در طی این آشنایی ٬ ایده آلشو پیدا میکنه ٬ باز هم میگم ٬ مشروط بر اینکه ٬ هیچکدوم از طرفین ٬ مشکل روانی و انحراف اخلاقی نداشته باشند
هر چند که٬ دوستی با فردی که دچار معضلات اخلاقی هست ٬ خودش ٬ سلامت و صحت انتخاب ٬ اون دختر و پسری که ٬ این شخص مشکل دار رو انتخاب کرده ٬ زیر سوال میبره.چرا که ٬ این انتخاب ٬ نشون میده که ٬فرد انتخابگر٬ خود٬ شخصی مسئله داره که به سراغ این اشخاص میره.مثلا ٬وقتی ما میگیم زن خیابانی٬ مطمئنا ٬ مرد خیابانی هم وجود داره ٬ که به این زن سرویس بده.
اینه که ٬ وقتی شما مدعی هستین ٬ که دخترا خودشونو به هزار رنگ در میارند٬ مطمئن باشین ٬ شما هم با اونا با صداقت رفتار نکردین و به هزار رنگ ٬ چهره عوض کردین.و مطمئن باشین که٬ تا وقتی ٬ دختری ٬ از دوستش٬ اطمینان برای ازدواج نداشته باشه٬ هیچوقت٬ به خودش ٬ اجازه پیشنهاد ازدواج رو نمیده مگه٬ همونطور که گفتم٬ از نظر اخلاقی ٬ مشکل داشته باشه.
در این مورد یکی از دوستای ٬ روانشناسم توضیحی در مورد این مطلب دادند که اینجا میارم:
این که ٬ یکی از دو نفر ٬ در دوستیشون٬ و حالا که اشاره به دخترها شده است٬برای ازدواج ٬ دوست میشند٬ نه تنها٬ نشونه فقر فرهنگی نیست٬ بلکه٬ نشون دهنده
صداقت و روال طبیعی یک دوستی هست.
و لازمه که هر دو نفر برای این دوستی٬ با صداقت٬رفتار کنند و خودشون باشند٬ در مدت آشنایی ٬ هر دو نفر٬لازمه ٬که ٬ با هم غذا بخورند٬ لباس پوشیدن همدیگه رد ٬ در مواقع مختلف ببینند ٬ و سکس با هم رو هم بعد از ماه سوم تجربه کنند.و روی ازدواج با هم ٬ بعد از حداکثر ٬۴ تا ۶ ماه از آغز دوستیشون ٬ فکر کنند٬ در این موقع٬ فرد از خودش باید بپرسه٬: آیا دوست داره تا آخر عمر ٬ با فرد مقابلش٬زندگی کنه؟آیا دوست داره ازش بچه داشته باشه؟ و سوالاتی از این قبیل٬ که اگه ٬پاسخ هر کدوم از این سوالات ٬ منفی بود٬فورا٬رابطه رو قطع کنه.چون هر دو طرف چیزی برای ارائه کردن ندارند.
لازمه ٬که طرفین٬هشیارانه ٬برخورد کنند٬ و ببینند٬ که فرد مقابلشون٬در این دوستی به انگیزه ٬ سود جویی و منفعت طلبی ٬ وارد این دوستی شده یا نه؟٬ و هر گاه که یکی از طرفین٬ این پیشنهاد رو مبنی بر سودجویی تلقی کرد٬ باید این دوستی رو در هر مرحله ای که هست ٬ تمام کنه٬ چون در این زمان٬ خود فرد هم به دلیل انتخاب ناشایستش ٬ باید به خودش و علت انتخاب این فرد ٬ توضیح بده.
البته٬ دوستی برای ازدواج٬ به ارزشهای فرهنگی جامعه افراد٬ هم بر میگرده٬ در جوامع سنتی و نیمه سنتی٬ و توسعه نیافته٬ازدواج٬ یکی از راه حلهای سرو سامان یافتن افراده.و طبیعیه٬که ما از دختر یا پسرمون٬انتظار همچین تفکری رو داشته باشیم.چون با این دید بزرگ شده و اتفاقا پایبندی به این ارزشها رو ٬ یه اصل مهم و بنیادی در جتمعه پذیری خودش میدونه٬و البته٬ رفتار کردن هر فرئ٬ بر طبق ارزشهای جامعه اش٬ دلیلی بر فقر فرهنگی نیست.
Friday, January 17, 2003
جریانو وقتی شنیدم ٬یاد کولیهای زاهاری استانکو افتادم. اون موقع از تجسم دست دارازی به کرا ٬جلوی آلیموت٬ و زجر هر دو چقدر ناراحت شدم٬ اما الان از تجسم این صحنه ٬ که اینقدر میتونه به هر دختر و پسری ٬ نزدیک باشه٬ وحشت و تعجب میکنم.
اونموقع ٬ توی اون بلبشوی جنگ ٬ در رومانی٬ و هر کشوری ٬ این ٬ مسائل ٬ جزء حواشی جنگ و نا امنی محسوب میشه.ولی این سوال پیش میاد ٬ که چرا در کشوری که ٬ جنگ نداره٬ اینقدر ناامنی هست؟ریشه همچین معضلاتی ٬ دو تا علت میتونه داشته باشه. اول فقر فرهنگی . دوم فقر مالی.
۱- فقر فرهنگی ٬ به این علت که٬ بسیاری از ما در خانواده هامون ٬ صحبت از سکس و ارتباطات جنسی ٬ رو جزء محرمات میدونیم. به نظر ما این جزء ادب و تربیت بچه هست که از جنس مخالفش ٬ چیزی ندونه.حتی اینو یه ارزش میدونیم ٬ که بچه هامون ٬ از این بابت ٬ خرفت بار بیان.
یکی دیگه از اشکالات فرهنگی ما اینه که : ما همیشه مرد و غرایز جنسی مرد رو غیر قابل کنترل میدونیم.شاید خیلی از ماها ٬ با اطمینان٬ از اطرافیان شنیدیم ٬ یا باور داریم ٬که: مرد نمیتونه جلوی غرایز جنسی اشو بگیره ٬ و یا تحریک شدن مردها دست خودشون نیست.اما ٬ این جمله ٬طرز فکر جاهلانه ایه.چرا که ٬ کنترل غریزه ٬ چه برای زن و چه برای مرد ٬ کاملا یه امر آموزشیه. دقیقا مثل اینه که ما بگیم : مردها کنترل ادرارندارند.این مسئله ٬مثل آموزش خوردن ٬راه رفتن٬ دستشویی رفتن و سایر امور ارادی ٬ بر اثر یادگیری بوجود میاداینه که میبینیم ٬ چرا زنها ٬ با توجه به بیش از حد ٬ احساساتی بودنشون ٬ خیلی بهتر از مردها ٬ میتونند ٬ خودشونو کنتریل کنند.چون دختر از کودکی با این ارزش بزرگ میشه که باید خودشو کنترل کنه.در غیر این صورت ٬ مشکل حیثیتی براش به وجود میاد.
اگر ما به ٬ پسر بچه هامون هم این موضوع رو گوشزد کنیم و اشکالات عرفی و قانونیشو با قطعیت و به عنوان یکی از اصول تربیتی ٬ بکار ببریم ٬ مسلما ٬ ما در آینده ٬ مردهایی که فکر میکنند نمیتونند رو نداریم.چرا که ٬ انسان موجودی ارادیه و این اراده است که اونو از حیوون جدا کرده. چرا که حیوونا ٬ نمیتونند ٬ کنترل غرایز کنند.
مشکل بعدی٬ ندیدن واقعیاته.یعنی ٬ همه ما فکر میکنیم ٬ اگه چشممونو روی عوارض مربوط به مسائل جنسی ببندیم ٬ مشکلی نخواهیم داشت. این در حالیه که٬ ندیدن
واقعیت ٬ دلیل بر نبودن واقعیت نیست.
ما همش داریم ٬ میزنیم سر ذهن بچه هامون ٬ که این کارا خوب نیست . باعث احساس گناه در اونا میشیم و اونوقت ٬ همون پدر و مادر ٬ به عناوین مختلف ٬ شهوت لجام گسیخته اشونو٬ یه جایی ٬ و البته در مواردی به کثیف ترین راهها ٬ جواب میدند.
۲- فقر مالی: اکثر درآمد ایران ٬ به دو دسته تقسیم شده ٬ کشاورزی و کارگری.که البته هر دو قشر ٬متاسفانه ٬ به زن کاملا جنسی نگاه میکنند.چون از نظر فرهنگی ٬ احترام به زن رو آموزش ندیدند.
الان که در ایران و بویژه ٬ غرب ایران ٬ امکان برقراری یه رابطه سالم واقعا وجود نداره.اونفدر غم نون هست که هیچکس به طرف مقابلش ٬ به عنوان مامنی برای آرامش روحیش نگاه نمیکنه.هر پسر بدبختی هم چهار قرون جمع کنه ٬ فوری براش ٬ دست بالا میکنند که ٬ یه وقت خدای نکرده ٬ از جمعیت لا اله الا الله چیزی کم نشه.
معمولا افراد فقیر ٬ ار نظر فرهنگی هم فقیرند. حتی اگه پیشرفت مالی هم کنند.مثل میلیونها نوکیسه ای که در اجتماع میبینیم٬ باز هم از لحاظ آماری ٬مشکلزاترین افراد اونا هستند.
توی یکی از مصاحبه هام ٬ با یه پسر ۲۶ ساله ٬ دانشجوی الکترونیک٬ که یکی از طرحهاش برنده چند تا جشنواره شده بود ٬ و به یه دختر ۱۳ ساله تجاوز کرده بود ٬ گفتم که:تو که از نظر مالی مشکلی نداشتی . طرحهاتو فورا کارخونه ها بردند٬ چرا اینکارو کردی ؟چرا از راه عاقلانه اش ٬ عمل نکردی؟
گفت: وقتی بچه بودم ٬ توی اتاقی میخوابیدم که پدر و مادرم و ۸ خواهر و برادرم بودند٬ ...
این دختر ٬ خیلی شبیه ٬ مادرم بود.
فقر فرهنگی اینطوری نمود پیدا میکنه.این پسر ٬ قبلا ٬تحت پوشش کمیته امداد بوده.
Thursday, January 16, 2003
برف میبارد ٬ عزیزم ٬ برف
برسر بام و بر دیوار
برف میبارد٬ عزیزم برف
صد سلام و صد درود و آفرین بر تو
نشینی بر سیاهی های ظلم و ظلمت و بیداد
صد سلام و آفرین بر تو
خوش آمد گویمت ٬ ای هدیه دادار
ببار از آسمان این بار
ببار و بر دل تنگم تو مهمان باش
ببار از آسمان و بنگر ٬ این دنیا چه تاریک است
به جز تو در جهان رنگ سفیدی نیست
نماند جز سیاهی بر در و دیوار
ببار و این جهان را پر ز طلعت کن
ببار و آیه های عشق حق را تو تلاوت کن
برف میبارد ٬ عزیزم برف
Wednesday, January 15, 2003
من احساس میکنم ٬ اگه همه باورهای ما تغییر کنه ٬ و ما اون مدینه فاضله ای رو که بخوایم ٬پیدا میکنیم ٬ ولی تا سالهای سال ٬ کابوس طلاق ٬ و بی سرپرستی زن و تنهایی زن همیشه با مردم ما هست.مردمی که ٬ مرد رو یه سپر دفاعی ٬ برای زن میدونند.مردمی که تنها توصیفشون از ازدواج و زندگی مشترک اینه که: میخوایم تا زنده هستیم ٬ ببینیم ٬ دخترمون سر خونه و زندگیشه .ببینیم ٬ یکی هست که ٬ تو این دوره و زمونه ٬ که پدر به بچه خودش ٬ رحم نمیکنه ٬ مواظبش باشه.
این توصیفات از ازدواج و همسر ٬ چندش آورترین ٬ توصیفاتیه ٬ که من در مورد احساس انسانی یه رابطه ی بسیار پر تعهد و سنگین ٬با عنوان ازدواج شنیدم.
یعنی ٬ به جای کمال و باروری ذهنی دختر فقط ٬ ضعف و تنهایی و بی سرپناهیشو میبینند٬ و از اون طرف٬ با این تفکر٬ مرد هم به خودش و هم به فلسفه تشکیل زندگی اش توهین میکنه و توهین میشنوه.مرد غیر مستقیم ٬ میبینه و میشنوه که ٬ هدف از زندگی زناشویی ٬ فقط حفظ و حراست از موجودی بی دست و پا و آسیب پذیره که تنها ٬ وجه پذیرنده اش٬ بچه زایی و ارضای غرایز جنسی و شکمی و نظافتی ومذهبیشه.یعنی علنا مرد حکم یه محافظ رو برای زنش ٬ و زنش حکم یه فرد در حال آسیب و زیان رو برای همسرش بازی میکنه٬ که قطعا ٬ هیچکدوم از طرفین ٬ هیچ لذتی از زناشویی نمیبرند. و جامعه هم از زن و مرد انتظار همین نقشو داره.چون هزاران سال حکومت استبدادی به ما یاد داده که باید قویی باشه که بر فرد ضعیف جامعه که مسلما حالا زن ٬ ضعیفترین ٬ محسوب میشه٬ حکومت کنه.
از طرف دیگه٬این زجر آوره ٬ وقتی میبینم که یه زن تحصیلکرده از شوهرش کتک میخوره.وقتی زنی تحصیل میکنه٬ یعنی ٬برای خودش و زندگیش ارزش قائله. ولی وقتی ازدواج میکنه ٬ و کتک میخوره ٬ یعنی برای تمام اون ارزشهای زندگیش ارزش قائل نیست . و جالب اینه که وقتی کتک میخوره ٬ میگه ٬ به خاطر بچه هام و آبروم دارم تحمل میکنم.ولی این تحمل تحقیر ٬نشون میده که این زن نه برای بچه هاش٬ نه برای آبروش ٬ و نه برای خودش که قطعا مهمتر از همه اینهاست ٬ ارزشی نمیذاره.اون مغلوب شرایط ارزشی و فرهنگی جامعه هست.
متاسفانه ٬ نزدیک ۹۴ درصد افراد اجتماع با این دید به زن نگاه میکنند ٬ که تحصیلکرده ها هم ٬ جزء این افراد هستند٬ اینه که ما آمار بالای طلاق رو در خانواده هامون و به ویژه ٬ خانواده های تحصیلکرده داریم.زن و مرد ما هر دو مدرن شدند ولی طرز تلقی اونا از ازدواج و طلاق ٬ هنوز سنتیه.
Tuesday, January 14, 2003
خاطره خیلی بدی در این مورد دارم.اردیبهشت ماه وفتی بنیانو بستند.خیلی وحشتناک بود.کار توی اون روزنامه خیلی به تجربه هام اضافه کرد.
خوب یادمه ٬اون روز یه گزارش تحلیلی رو برای چاپ دادم که تقریبا یکسال بود که خارج از وقتم ٬سرش٬ کار میکردم.راجع به کار زنان در ارگانهای غیر دولتی بود.بعد از بستن بنیان ٬ هم یه روزنامه دیگه اونو چاپ کرد ولی خیلی ناقص و گنگ.طوریکه خودم هم به زور میفهمیدم منظورش از نا امنی زنان در ارگانهای غیر دولتی چی هست.
منظورم ازکاردر ارگانهای غیر دولتی یعنی کار در شرکتهای خصوصی٬ ویزیتوری ٬پرستاری بچه ٬ کار در منازل ٬ نگهداری از سالمند و...بطور کلی کارهایی که در مراکز عمومی نباشه ٬ حتی تولیدیهای کم رفت و آمد رو هم شامل میشد.
آمار٬وحشتناک بود.یه فاجعه:از هر ۱۰۰ نفر مردی که آگهی استخدام برای کار زنان در این مشاغل رو داده بودند ٬ ۷۶ نفرشون فقط ٬ انگیزه های جنسی و سوء استفاده های
بدنی زن رو میخواستند. توی اون گزارش من به وضوح دیدم که ٬ این جامعه ٬ برای دختر و زنی که بخواد شرافتمندانه کار کنه و زندگی کنه ٬ اصلا جایی نداره.تقریبا جایی از واحدهای درآمد زا رو در ایران نمیتونی پیدا کنی که امنیت داشته باشه.
یه دختر ۲۲ ساله ٬ برام تعریف میکرد ٬ که: یه آگهی زده بودند توی یه روزنامه ٬ واسه استخدام کارگر منزل زنگ که زدم : یه مرد جوون ازم پرسیده که: خوب٬ شما چند سالتونه؟
قدت چقدره؟ وزنت چقدره؟ خوش لباس هستی یا نه؟
بعد تاکید زیادی کرده که من دوشیزه نمی خوام. شما حتما باید بیوه باشین.!!
برای من جالبه: یعنی اینقدر مردم ما از نظر جنسی گرسنه هستند؟که جواب قطعا مثبته.
و مشکلات مالی هم مزید بر علته.یه معادله حیوانی عصر حجری رو ما داریم در قرن بیست و یکم میبینیم.بسیاری از زنهای ما به خاطر پول باید کار کنند و این شامل هر هرزه کاریی هم میشه. یادم میاد وقتی با یکی از زنای خیابونی مصاحبه میکردم > بهم گفت:وقتی میبینی بچه ات سه ماهه گوشت نخورده و از گرسنگی داره پلاستیک پا دری رو میجوه ٬ امامزاده هم باشی ٬ خراب میشی.
ما همیشه در باورمون ٬مرد رو تنها تضمین کننده مالی زن میدونیم ٬ اینه که میبینیم ٬ خیلی از زنهای ما تن به هر کاری میدند که ٬فقط یه مرد٬ باشه ٬ که مخارجشونو تامین کنه.
حقوقی هم که زنهای ما میگیرند خیلی کمتر از حقشونه! حتی اگه یه تخصص هم داشته باشند.باز هم حقوقشو به عنوان اینکه زنه کمتر از کارش پرداخت میکنند.
یه بار همون موقع که رخشان بنی اعتماد زیر پوست شهر و میساخت ٬ به من گفت: من فیلم واقعی یه روسپی ۲۴ ساله رو دیدم که توی نفت یه آپارتمان اجاره کرده بوده و یه ماشین هم داشته.و خودش اعلام کرده که از ۸ صبح تا ۵ عصر ٬ توی یه شرکت کار میکنم و ۴۵ هزار تومن حقوقمه.شما خانم کارگردان ٬ با ماهی ۴۵ هزار تومن٬ میتونید زندگی کنید ؟که البته همه ما ساکت شدیم.
Sunday, January 05, 2003
۱۳ تا دختر ۱۵ ساله ٬ جشن تولد دوستشون بوده.بدون وجود هیچ مردی. فقط خودشون بودند و خودشون.حتی یکی از خودشون هم فیلمبرداری میکرده.چند تاشون هم با مانتو و روسری بودند.فیلمو به صورت سی دی بیرون دادند.فیلم سراسر شهر پخش شده.
دو نفرشون خودکشی کردند.هشت نفرشونو ٬ دستگاه عریض و طویل و بیمار آموزش و پرورش ٬ که اتفاقا بعد از ۱۵ سال تازه فهمیدند که وجود مربی پرورشی برای مدارس٬نه تنها فایده نداره ٬بلکه مضر هم هست٬ به جرم شرکت در جشن تولد دوستشون و فیلمبرداری از اونا اخراج شدند.من نمیدونم! واقعا معنی خانه دومیعنی این طرز برخورد؟
از دو نفر دیگه هم اصلا خبری نیست .فیلم ٬ هیچ ٬ مورد قابل اشاره ای نداشت ٬ که باعث بشه ٬سی دی بشه و دست به دست و خونه به خونه بچرخه.جز اینکه ٬ نشون میده که مردم ما بر اثر خیلی از محدودیتها ٬چقدر به یه فرهنگ درست شاد بودن نیازمندیم. یعنی ما هر قدر که از شادی دوریم ٬ به همون اندازه ٬ هم ٬ از حواشی و جوانب و زوایایی که باید در شاد بودن رعایت کنیم ٬ هم دوریم.
یعنی شاد بودن یه عده دختر کم سن و سال ٬ مساوی با سی دی شدنه؟
یعنی شاد بودن و دور هم جمع شدن چند تا دختر ۱۵ ساله مساوی با اخراج اونا از مدرسه یا خودکشی ٬ یا ناپدید شدنشونه؟
چرا این دختر بچه ها ی ۱۵ ساله باید تاوان برخورد نادرست ٬ فرد ٬ یا افراد بی ظرفیتی که همیشه هستند ٬ رو پس بدند؟
چرا جامعه ٬ به جای جبران این ضد ارزشها٬ فقط در صدد تایید اونهاست؟
Saturday, January 04, 2003
Saturday, December 28, 2002
یاد ۱۳ سالگی ام افتادم که ظهرها بعد ار نماز ظهر و عصرم و نیت میکردم:۳ رکعت نماز مغرب زودتر میخوانم ٬واجب قربتن عندالله.یا ۴ رکعت نماز عشاء زودتر میخوانم٬ واجب قربتن عندالله.در خالیکه ساعت ۲ ظهر بود.
من خیلی اهل خاطره نوشتن نیستم. از همون اول هم نمی نوشتم. از همون بچگیم تا الان.شاید به این خاطر که ٬حافظه ام خیلی خوبه.احتیاجی به نوشتن نمیبینم.تک تک اون روزای خوب و بدی که گذروندم ٬ با همه جزئیاتی که اصلا لازم نیست بدونمشونو کاملا یادمه.ولی بعضی یاد آوری ها هست٬ که هر وقت هم آدم بخواد یادش بیاد ٬ باز دلش میگیره.از اینکه سر هیچ و پوچ تمام انرژیتو سر کسی یا کسایی بذاری ٬ که هیچوقت لازمشون نداری٬یا اگه لازم هم داشته باشی ٬ اهل نگاه کردنند و مصلحت اندیشی ٬اون محافظه کارایی که با آخوندمسلکی ٬روح پاک آدمو خردو پوک ومسموم میکنند.من هنوز هم مثل روز اول از یاد آوری این مسئله دلم میگیره.هنوز هم بغض میکنم و موقع قورت دادن بغضم ٬هنوز هم گلوم درد میگیره.هنوز هم از اینکه بدون نتیجه مصرف شدم زجر میکشم.از اینکه ٬اون روزا احساس قدرت مطلق بودن ٬ میکردم ٬قدرت تغییر باور یه قوم موریانه صفت.اما دیدم که یکی از ضعیفترین اون موریانه ها ٬چه راحت ٬توی تمام روح و اندیشه ام نقب زدو منو له کرد.چون حقیقتو لخت نشونش دادم.و اون چه با سیاست شونه های کارآمدمو به خاک مالید.
زمان ساعت ۲ ظهر ۲۶ شهریور ۷۶ مکان دانشکده علوم
با الهام برای ثبت نام رفتیم٬ از ۷ صبح سر پا ایستادیم ٬ تا الان٬الهام زیر چشمی به پسرا نگاه میکند.او حواس همه را دارد.او بهترین دوست من است .دخترمهربان٬ مودب ٬ولی محافظه کاریست.او دو هفته است که افسرده شده است.دختر عمویش که همسن و سال او بوده ٬ نامزد کرده.او مدتهاست ٬ که به سن ۱۹ سالگی آنتی بادی دارد.او همیشه فرمول خاصی برای ازدواج دارد:آدم٬باید آنقدر درس بخواند تا همان سال اول دانشگاه قبول شود ٬تا بتواند ازدواج کند.از نگاه او قبولی در کنکور مساوی با ازدواج است.الهام عاشق ازدواج که نه ٬شوهر داری است.خسته ایم.حدود ۳۵۰ نفریم و همه خسته ایم.پسری از الهام ٬سوالی میپرسد:الهام با متانت و لبخندی ملیح ٬ به او جواب میدهد.برای من که خط مقنعه ام کنار گوشم آمده٬بسیار جالب است که ٬الهام در اوج گرما و کلافگی ٬ هنوز هم سنگر خود را ٬حفظ کرده است.کارمان تمام شده٬داریم بر میگردیم٬ از پله های آموزش پایین می آییم٬به من میگوید:اون پسره رو میبینی؟می گویم:کدومه؟میگوید:همون که اونطرف ساختمون ادبیات ایستاده٬امروز به من گفت:خانم٬میشه بیشتر باهاتون آشنا بشم؟واسه یه امر خیره.پسرو نگاه میکنم.احمقانه ترین نگاهش را میگیرم.میشناسمش.خود الهام هم میشناسدش.کوچه پشتی ما هستند.او را همه به خل و چلی میشناسند.لیسانس دانشگاه آزادی هم داشت٬تاریخ.با تعجب گفتم: تو چی گفتی؟تو با محسن دیوونه خرف زدی؟نگفتی٬تعادل عقلی نداره؟اگه روز اول توی این هیر و ویر میگرفت وسط این همه آدم ٬میبوسیدت یا کتکت میزد چکار میکردی؟گفت:من خیلی باهاش حرف نزدم٬فقط گفتم:در خدمتم.
سرش داد زدم:خاک بر سر بی ظرفیتت.میدونی هنوز مادرشو میزنه؟می دونی همه به چل و ولی میشناسنش؟میدونی هنوز هم که هنوزه با بچه های ۶-۷ ساله توی کوچه ٬فوتبال ٬میکنه؟خوبه میدونی و قراره ٬در خدمتش باشی!الهام سرشو پایین انداخته بود و تند ٬تند میرفت و بهم قول داد که با محسن دیوونه کاری نداشته باشه.واگه جلوی راهش بودراهشو کج کنه.
۵/۴ بعد از ظهر ۹ مهر
الهام زنگ زد:ببین ٬آقای عسکری بهم تلفن زد.پرسیدم:آقای عسکری کیه؟صدایش را صاف میکند و میگوید:همون محسن ٬دیگه!گفتم:از کی تا حالا شده آقای عسکری؟
شماره شما رو از کجا گیر آورده؟گفت:نمیدونم.میدانم دروغ میگوید.پرسیدم : حالا چرا باهاش حرف زدی؟گفت:نمیشد.بد میشد ٬صورت خوشی نداره ٬که آدم مردمو ناراحت کنه.ولی این بار که زنگ زد جوابشو میدم.میگم نه.
۱۵/۷ صبح ۱۷ مهر ۷۶
در میزنم.مادر الهام در را باز میکند.سلام ٬صبح به خیر.الهام هست؟
-- نه .ساعت یک ربع به ۷ خودش رفت.
-- قرار بود با هم بریم که
--مثل اینکه توی آزمایشگاه ٬دفترشو جا گذاشته ٬زودتر رفته .
امروز روز اول کلاسها بوده٬الهام کی آزمایشگاه داشته؟
نزدیک ظهر الهام را میبینم.با یک زن تقریبا ۳۰ ساله.زن شبیه جنوبیهاست.الهام زنو معرفی میکنه:ایشون دختر خاله آقای عسکری هستند.میدونستم ٬الهام بعد از رفتن زن بهم دروغ میگه٬از زن پرسیدم:اینجا کار میکنید؟زن گفت: نه ٬واسه معرفی الهام خانم و آقای عسکری اومدم دانشگاه.امیدوارم به پای هم پیر بشین.بعد هم خداحافظی کرد.
زن هنوز قدم سوم را بر نداشته بود ٬ که الهام به التماس افتاد:ببین....
تشر زدم: احمق خنگ.مگه قرار نبود ٬ محل این پسره ی دیوونه نذاری؟واسه همین کله سحر اومدی دانشگاه؟گفت:دختر خاله اش ٬ اومده بود که با من حرف بزنه. مدرک لیسانس آقای عس... محسن را هم آورده بود.
حرص میخورم٬ سعی میکنم ٬ آرام باشم٬ ببین تو خیلی ٬موقعیتهای بهتر از اینو داری.
چرا عجله میکنی؟تو قشنگی٬ نجیبی٬خانواده خوبی داری٬مادرت ۳۵ سال پیش با پدرت که لیسانس بوده ازدواج کرده٬ من اصلا کاری با اخلاق ابلهانه اش ندارم ولی تو نمیخوای با کسی ازدواج کنی که حداقل ٬مدرکش٬ از مدرک پدرت بالاتر باشه؟ تو خواهرت آزاده رو نگاه کن.ببین چه طوری ٬ خودشو بدبخت کرده؟آخه پدر ٬ مادرت ٬ چه گناهی کردند؟این دامادای نوبر و از کجا واسه این بیچاره ها گیر میارین؟الهام آرام نگاهم میکند:تو راست میگی.
تصمیم گرفتم با تمام وجود از این ازدواج کذایی جلو گیری کنم.
۴ بعد از ظهر ۵ آبان ۷۶
توی کلاس: دختر خاله محسن دیوونه ٬ پیش ما آمد . به الهام میگوید: الهام جان ٬ مرسی از مهمونی دیروزت. خیلی خوش گذشت. بعد ٬ الهام را با خود به راهرو برد و مدتی با هم پچ پچ کردند.از دعوت نشدنم اصلا ناراحت نیستم.از اینکه در یک کوچه ایم و با هم مدتها صمیمی بودیم و با اینکه وجوه اشتراک زیادی نداشتیم ٬ ولی صمیمی بودیم ٬ ناراحت نیستم .از این ناراحتم ٬ که می فهمم ٬ صمیمیت ما فقط و فقط ٬ به خاطر همسایه بودنمان بوده.اصطلاح خفقان آور جبر مکان.از این ناراحتم ٬ که او همیشه ٬ من را به خودش محدود میکرد و من حق دوست شدن با هیچکس ٬ جز خودش را نداشتم.
باز هم دستپاچه از سیاست نا کارایش می گوید: ببخشید.به خدا میخواستم ٬ به تو هم بگم ٬ ولی کار زیاد بود یادم رفت.بعد هم دختر خاله محسن بود٬ نمی خواستم ناراحت بشی.و من فقط لبخند میزنم .اگر با او حرف نزنم ٬ امکان ازدواجش بیشتر است ٬ باید بیشتر صبر کنم.پس لبخند میزنم. الهام خوشحال میشود و فکر میکند ناراحت نیستم.او
همیشه دوست دارد همه را از خود٬ راضی نگه دارد.
۶ بعد از ظهر ۱۷ آبان ۷۶
از دانشگاه آمدم ٬ در میزنم٬ هیچکس در را باز نمی کند.هوا تاریک شده است.فکر میکنم ٬ شاید ٬ مادرم ٬ کلید را خانه الهام اینا گذاشته باشد.زنگ درشان را میزنم.میپرسم٬ کلید نیست٬ اما به اصرار مادر الهام ٬ خانه اشان میروم.مادرش ٬ گله مند است که ٬ چرا کم پیدایم.دلم میخواهد بگویم ٬ دخترت روحم را خسته کرده.الهام ٬ بنا به عادت همیشگی اش٬ ژاپنی بازی خود را دارد.با من خندان و خوشروست.دلم میخواهد ٬ نقاب صورتش را مثل ژلاتینی که در آب گرم رفته ٬ از صورتش در آورم ٬ تا خودش باشد.اما فکر میکنم ٬شاید آنموفع ٬مثل آفتاب ندیده ها نعره بکشد و از دیدن روی حقیقت از ترس بمیرد.
می دانم که چقدر به خاطر اینکه با او مخالفم ٬ از من بیزار است. ولی همچنان ٬ به من لبخند میزند.احساس میکنم ٬ این زیباترین هدیه خداوند را چه لجن مال کرده است.الهام چای می آورد و مرا به اتافش میبرد.تلفن زنگ میزند. الهام ٬ مشکوکانه ٬ با یکی با نام جعلی مریم صحبت میکند:سلام مریم٬ خوبی؟ سلامتی؟ ام............ممممممم....آره
.......ا.....ه....فردا میام٬ .صدای مریم به طرز مسخره ای دو رگه است.الهام ادامه میدهد:.....آره ......گزارش کار تو پیش منه.الهام ٬ فورا خدا حافظی میکند و لبخند میزند.
موجود ترسوییست٬ دلم برایش میسوزد.دروغش در می آید٬ تلفن زنگ میزند٬ اینبار مریم حقیقی است و الهام با او مثل مریم حقیقی برخورد میکند.خرد و خسته تر از همیشه ٬ از اینکه میبینم٬ خودش را بدبخت میکند و نمی توانم کاری کنم ٬ با مادرم به خانه بر میگردم.
عصبی تر از همیشه ٬ قبل از خدا حافظی٬ توی راهرو به او میگویم:خر خودتی.وقتی باهاش حرف میزنی٬ بگو.نترس.چرا حاشا میکنی؟باز هم می خواهد مرا راضی کند:ببین من نمی خوام شوهرم از شوهر آزاده بهتر باشه.اون ناراحت میشه.خنده عصبیی میکنم:
آخه تو که همیشه میخوای سر به تن آزاده نباشه٬ آخه این چه دلیلیه؟آخه مرده شور جاسبی رو ببرند که دست رد به سینه ی هیچکی نمیزنه٬ این پسره ی دیونه که شرط میبندم آی کیوش پایین هفتاده ٬ و لیسانس هم داره٬کشتیمون با این لیسانسش٬از عشق و خانواده دوستی چی سرش میشه؟یادت نیست پارسال زد به سرش٬ توی باون ٬ساعت ۲ شب ٬ پدر ٬ مادرشو از خونه بیرون کرد؟تو که میبینی ٬ بابا٬مامانت٬ با ازدواج آزاده ٬انقدر پیر شدند ٬ این چه کاری میکنی؟الهام برای صدمین بار سرشو پایین میندازه.
۱۱ صبح ۲۸ آبان ۷۶
دایی الهام او را برای پسرش که مهندس است خواستگاری کرده است. از خوشحالی سر از پا نمیشناسم.پسر دایی اش کسی بود که ٬ همیشه الهام دوست داشت ٬ با او ازدواج کند.در زدم٬ الهام٬ مغموم و افسرده در را باز کرد٬ او را می بوسم٬میگویم: بالاخره٬اون چیزی که میخواستی شد.امیر اومده خو استگاریت.مادر الهام زن سیاس و پر مصلحتی است. از وقتی که فهمیده ٬ الهام سوار بر اسب عشق ٬بی امان میتازد٬ و میخواهد ازدواج کند٬ خودش پی برادرش فرستاده تا شاید عاقل شود.اما غافل از اینکه الهام عاشق شده است.
الهام در جوابم گریه میکند:یا محسن٬ یا هیچکس.دیشب هم به مامان و بابا گفتم٬ اگه قبول نکنند٬خودمو میکشم.
تازه فهمیدم چقدر ساده ام.وقتی مادر الهام ٬ با اون سیاستش ٬مثل استعمار پیر ٬چاره کار الهامو نکنه٬ وای من چقدر ساده ام.حالم از این عشق تهوع آور بهم میخوره.محسن ٬به
پرتی و دنگل٬ دیوونگی٬ در این شهر قوم و خویشی معروف است.
۱۱ صبح ۳۰ آبان۷۶
الهام زود خودش را لو میدهد٬ ببین الان یه نفر زنگ در ما رو زد و از من آدرس خونه پسرعمومو پرسید٬ تو ندیدیش؟ فوری میفهمم٬محسن دیوونه٬ بوده و با الهام حرف میزده٬
الهام٬فکر کرده ٬ اونا رو دیدم.
۱۰ صبح ۵ آذر ۷۶
بعد از مدتها الهام پیشم آمده .صورتش لاغر شده ٬زیر چشمهایش حلقه سیاهی افتاده.گریه میکند:دیشب تا ساعت ۳ برای جوانب این کار گریه کردم.مامان اینا قبول نمی کنند٬
تو میگی٬ ما به هم میرسیم؟
الهام نمیدانست٬ من هم دیشب٬ به خاطر او٬حماقتهایش٬و٬ محافظه کاریهایش ٬ گریه کردم.
۳ بعد از ظهر ۲۶ دی ۷۶
شب ٬ خواستگاری الهام است. میروم در خانه اش ٬ و تا میتوانم٬ فحش بار الهام و شوهر آینده اش میکنم.از اینکه ٬ ترسوست و از ترس ۱۹ ساله شدن ٬حاضر شده است با آدمی٬نامتعادل٬ازدواج کند.از اینکه بدبخت میشود و از این به بعد٬ یه چوب توی سر سگه٬ یه چوب توی سر او.از اینکه ٬ همیشه صدای جیغ و ویغ او هم مثل مادر و خواهر محسن بلند است.از اینکه ٬ از این به بعد اگر با همسر عزیزش٬بیرون رفت و بچه های کوچه ادای راه رفتنش را درآوردند یا نصفه شب از خانه بیرونش کند٬نباید٬ناراحت شود.
۱۲ بهمن ۷۶
پس از مرارتها و شب نخوابیهای مداوم و جنگ و گریزهای پیاپی ٬الهام با عشقش نامزد کرد.
۵/۵ عصر ۱۵بهمن ۷۶
الهام و نامزد خل و چلش ٬مرا در خیابان میبینند.خودشان را به ندیدن میزنند.میدانم٬ مرا مانعی برای ازدواج آسمانی خود میدانسته اند.
۱۵/۶ عصر ۲۰ فروردین ۷۷
الهام٬ خدا را بنده نیست٬ معلوم است ٬ که به زور خود را وادار به آمدن به خانه ما کرده است.در ۲ ساعت و ۲۰ دقیقه ای که کنار هم نشسته ایم ٬ یک کلمه با من حرف نمیزند٬
هر سوالی میپرسم ٬ زیر لبی با نگاهی ساکت به پایه عسلی٬ جوابهای کوتاه میدهد.از اینکه شاءنم به پایه عسلی تنزل کرده است ٬ خنده ام گرفته.مادر الهام ورق را بر گردانده.حالا محسن جان ٬ بهترین پسر روی زمین است و الهام شانس آورده که شوهری مثل او دارد.بعد٬ مادرش با نگاهی ظفرمندانه آس پییکش رارو میکند. محسن جان بخشدار شده است.
برای یک آن احساس میکنم٬ تمام مردانی که در آن بخشی که محسن دیوونه ٬ بخشدارش است ٬ همه دیوانه اند و تمام زنان این بخش هم موذی و محافظه کار.
در غیر این صورت تحمل محسن با عنوان بخشدار دارالمجانین هم کار دشواریست.
از همه مهمتر به فراست آن کسی که این انتصاب بجا و شایسته را داشته ٬ غبطه میخورم.
اردیبهشت ۷۷
پدرش را در خیابان دیدم.سلام میکنم.جواب نمیدهد.دورادور میشنوم٬ الهام همه جا مرا به عنوان ٬ معرف او و شوهرش نام برده.احساس افسردگی میکنم٬ نه از اینکه اسمم بد در رفته است٬ از بی سیاستی و صادقانه برخورد کردنم افسرده ام.
مهر ۷۷
برای خواستگاری از خواهرم ٬ از مادر الهام و الهام تحقیق کرده اند. میگویند: اگر دختر بزرگشونه ( خواهرم) ٬پسرتون مطمئن باشه که خوشبخت میشه٬اما اگه کوچیکه است٬
اصلا طرفش نرین.خیلی زبون درازه.من خوشحالم که ٬ خواهرم مثل من زبون دراز نیست.
۱۱ تیر ۷۸
عروسی الهام .
اسفند ۷۸
از دختر عموی الهام میشنوم:شوهر الهام٬ طوری الهام را کتک زده٬که خون بالا آورده است.حامله بوده٬بچه را سقط کرده.۴ ماه است که در خانه پدرش قهر کرده است.شوهرش با پدر الهام ٬ گلاویز شده است و کارشان به کلانتری و دادگاه کشیده است.پدرش مرد محجوبی است٬ در نظر می آورم که چقدر از اینکه در کلانتری است زجر ٬ کشیده است.
خرداد ۸۰
الهام به خانه شوهرش با قید ضمانت از شوهرش٬ برگشته است.حالا٬ همه زنان فامیل٬ دوست و دشمن ٬بر سرنوشت نکبتبار او ٬جلوی خودش و از همه بدتر مادرش که خیلی قورت است ٬ آه میکشند.
بهمن ۸۰
دختر عموی الهام گفت: شوهر الهام ٬ به قدری الهام را کتک زده است که خونریزی کرده و در بیمارستان بستری شده است.میگوید: از همون بار اولی که کتک خورده و بچه اش سقط شده است ٬ دچار نازایی شده و دنبال دوا و درمان است.
۶ دی ۸۱
الهام پیغام فرستاده ٬که دلش بریم ٬تنگ شده است و میخواهد مرا ببیند.دوست ندارم او را ببینم.
او تمام انرژی و توان مرا گرفته است.
نیرویی برایم نمانده است تا بتوانم باوری را که غلط است ٬ عوض کنم٬فقط نای محافظت از باور خودم را در مقابل باور غلط دیگران دارم.
همه توانم را محفظه کاریها و مصلحت اندیشیهای متعفن و معمول جامعه گرفته اند.
مینشینم و ادامه آب شدن و حماقتش را میبینم.
Tuesday, December 24, 2002
Friday, December 13, 2002
Saturday, December 07, 2002
جهان بینی ما ایرانیها خصوصا" از بعد از انقلاب با جهان بینی همه عالم و آدم فرق داره.بعضی وقتا یه فرمولای جنسیی به هم عرضه میکنیم که فروید هم بلد نبوده.مثلا" این قاعده که حالا دیگه بوی ضرب المثل به خودش گرفته: مردی به مرد دیگه توصیه میکنه که: آدم عاقل باید مجردی بره تایلند.
در نظر بسیاری از ما که در جامعه محدودیت های زیاد رفتاری و موانع ذهنی و قانونی در ابراز احساسات داریم - تایلند بهشت ارزونیه که با توجه به ارزش پایین ریال ایران سرویس دهی خوبی رو برای علاقمندان به امورجنسی ارائه میده.البته جنبه اقتصادی این کشور برای همه توریستها کاملا" به صرفه هست. اما هیچ کشوری به اندازه ایران واسه رفتارهای جنسی به این کشور سفر نمِیکنه. سال گذشته بیشترین تعداد مسافر و باز دید کننده از شوهای سکس به تایلند رو اول ایرانیها داشتند بعد فرانسوی ها.
ایرانیها به خاطر نبود امکانات در کشور و فرانسویها به خاطر گرونی این امکانات در کشور بیشترین کاربران خدمات جنسی تایلندند.در آمد بالای این کشور صرفا" با ورود ارز خارجی ها می چرخه.بویژه صنعت جنسی این کشور که هر ساله پر در آمد ترین صنعت تایلند محسوب میشه.طوریکه رییس جمهورش هر سال نو برای دست اندر کاران این حرفه از مدیران نایت کلابها -هتلدارها -لیدر های تورها- و خصوصا" روسپی ها - - لسبین ها و خصوصا" لیدی بوی ها پیام قدر دانی و تشکر میفرسته . حتی خود تایلندیها معتقدند که : در تایلند هیچ زنی زیبا نیست . زیباترین زنان تایلند لیدی بوی ها هستند.
توری که ما باهاش رفته بودیم ترکیب جالبی داشت . مثلا" از مرد 74 ساله که به قول خودش پسرش متولد 30 بود به صورت مجردی اومده بودند تا حاج خانومای چادری.اما هیچکدوم از مسافرایی که از تمام دنیا اومده بودند به اندازه مردای تور ما دنبال آدرس محل سکونت روسپی ها و گی ها نبودند. اولش که بانکوک بودیم اتفاقی نیفتاد . همه اهل خرید و خانواده بودند. زنا هم خوب خر خودشونو میدووندند.اما وقتی رفتیم پاتایا که مرکز شوهای سکس و کوچه های مخصوص این حرفه بود قیافه ها دیدنی بود.
شوی آلکازار یه شوی دست چندم بود. مخصوص لِیدی بوی ها (عکس زیر) .
بعد از تمام شدن شو همه فمیلی من ها با لیدی بوی ها عکس گرفتند و چند نفرشون هم پشت در اتاق گریمشون توی نوبت ایستاده بودند تا واسه آشنایی بیشتر وقت بگیرند . دو نفر هم به توافق رسیدند. اما وقتی اومدند توی اتوبوس جنگ مغلوبه شد.سه نفر از خانوما همونجا پیاده شدند و با وانت رفتند.( توی پاتایا تاکسی نیست تنها وسیله نقلیه وانته.) وقتی اومدیم هتل یه خانم مسن هم با ما بود که با دو تا پسرشون اومده بودند.بعد از رسیدنمون به پاتایا هر دو پسر به طرز مرموزی ناپدید شدند- زن بیچاره تمام اتاقای هتل رو میزد و از مسافرین ایرانی میپرسید که : شما پسرای منو ندیدین؟ بعدها اکثر آقایون بویژه اون مرد 74 ساله که از سر شب تا دم دمای صبح محض هواخوری!!! در شهر پیاده روی میکردند برای خانم خبر آوردند که دو پسرشون صحیح و سالم یکیشون در محله لیدی بوی ها و اون یکی در محله روسپی ها دیده شدند.
اما از همه جالبتر علت مسافرت بود . توریستهای اهل اسکاندیناوی رفع کمبود آفتاب و دیدن معابد رو میگفتند. آلمانیها, سویسی ها و روسها اکثرا" برای خرید و تجارت اومده بودند. آفریقاییها , هندیها, ژاپنی ها و کره ای ها تفریح و بازدید از یکی از کشورهای شرق آسیا و زیارت معابد (تایلند به کشور معبدها معروفه). گروهی از آمریکاییها اغلب برای سکونت و ازدواج وگروه دیگه به همراه فرانسویها و از همه بیشتر کشورهایی که واحد پول دلار داشتند به قول خودشون میخواستند تجربه یک سکس ارزان رو داشته باشند. چرا که این مورد در دو کشور آمریکا و فرانسه خیلی هزینه برداره. عربها فقط تجربه جدید جنسی می خواستند و پول براشون یه مسئله حاشیه ای بود
Monday, December 02, 2002
Sunday, December 01, 2002