Tuesday, March 11, 2003

امروز ٬ تا از در اومدی داخل شناختمت.از صورت کک مکیت شناختمت.هنوز هم خجالتی بودی و کم حرف میزدی. وقتی هم حرف میزدی٬ نفس کم می آوردی٬ و خیلی سریع چادرتو میکشیدی جلو.مثل قبلنا.مثه ترم دوم.مثه همون وقتی که ٬ اومدی و تعریف کردی که یه پسر خوزستانی قد بلند و خوش تیپ اومده خواستگاریت . و اینکه چقدر خوشت ازش میاد و از پسر عموی چاقو کشت خیلی مودبترو خوش لباستره و از دوست برادرت که سربازه و دستش یه دهنش نمیرسه خیلی پولدار تره.و از پسر همسایه که ٬ گل میندازه توی حیاتتون ٬ ولی مچشو با دختر خاله ات گرفتی ٬ خیلی مرد تره.

یه هفته بعد ٬اومدی ٬ با شیرینی و ابروهای برداشته و آرایش ناشیانه و النگوی طلا و کفش کرم. و چقدر خوشحال بودی.و وقتی پسرای کلاس ٬ بهت تبریک میگفتند ٬ باز هم صورتت گل انداخت.
تو اولین دختر دانشگاه رفته ی فامیلتون بودی.و این عکس العملها ی تو کاملا طبیعی بود.بعد باز هم با چشمایی که برق میزد ٬ گفتی : نامزدم دیگه نمیذاره بیام ٬ دانشگاه.میگه ٬ تو فقط مال منی.نمی خوام هیچکسی غیر از من ببیندت.و تو چقدر از این جمله ی نامزدت خوشت اومده بود!!!با ما خداحافظی کردی و این آخرین باری بود که دیدمت٬ تا امروز٬ وسط مصاحبه.

.نفر اولی.نفردومی٬ ... پنجمی تو بودی.نام:.... نام خانوادگی:.... شغل: خانه دار.وضعیت خانوادگی: بد سرپرست.متاهل. دارای یک فرزند.سرمو از روی کاعذ بلند کردم ٬ و تورو دیدم. با همون صورت کک مکی٬ با همون کم حرفی و خجالتی ٬ با همون تن صدایی که موقع حرف زدن نفس ٬ کم می آورد . اما اینبار حرفی نزدی که بخوای نفس کم بیاری.فقط ٬ مثل همون ترم دوم ٬ تند ٬ چادرتو روی سرت کشیدی و صورتتو قایم کردی.چادری که از کهنگی٬ سرخ شده بود با کفشهای بندی ارزونی که توی این برف و زمین یخزده ٬ پوشیده بودی٬ با بچه ای که بی امان گریه میکرد.با شوهری که ۲ ساله زندانه ٬ با صاحبخونه ای که بهت چشم داره ٬ با خانواده ای که از فقر ٬ نمیتونی٬ سربارشون بشی.با شهری ٬که حق نداری ٬ هیچ شغلی جز مستمری ماهی ۹ هزار تومن بهزیستی داشته باشی.

دو تا پسر ۱۸ساله و یه پسر ۱۹ ساله کسایی بودند که به دختر جلوی نامزدش تجاوز کردند. وقتی دستگیر شدند که دختر خودکشی کرده بود و مرده بود..معلوم شده که به خود پسر هم تجاوز کردند.اما هیچکدوم نه دختر اون موقع که زنده بوده و نه پسر اعتراف نکردند.قاضی گفته: اگه میومدند اعتراف میکردند که اینا به ما تجاوز به عنف کردند در دم اعدام میشدند.
یادمه با یکی ازوکلا که راجع به مشکلات دادگاهها مصاحبه داشتم ٬ میگفت: بدبختی ما از دو قشره.رشوه گیری و ترسویی پلیس و بی سوادی قضاتمون.

اما من این مشکلو فرا تر از این حرفا میدونم.توی جامعه ما هیچ نهادی کارشو درست انجام نمیده .یعنی به اون اصولی که لازمه پایبند نیست.
یکیش:خانواده های ما از تمام اون مسئولیتی که دارند فقط دو تا شو خوب انجام میدند.تولید مثلو تامین مسائل مالی.در صورتی که خانواده تعهدش خیلی بالاتر از این حرفاست.
در خانواده است که بچه ٬ ارزشها رو یاد میگیره و حد و حدود خودش رو میفهمه.در خانواده بچه امنیت لازم رو میخواد٬تا بتونه با استرسهایی از قبیل فشار جنسی مبارزه کنه.
در موارد دیگه و در جوامع دیگه ٬ اگه بقیه نهادها کارشونو درست انجام بدند٬ میتونند با ناتوانی یه نهاد دیگه کنار بیان.وقتی خانواده که مهمترینه کارشو درست انجام نده نوبت به ارگان آموزش میرسه.اگه آموزش قوی باشه ٬ باز هم بچه درست بار میاد.
به بچه های ما در مدرسه یاد میدند که خویشتندار باشند.اما این موضوع رو با نفی تمام داشته های نوجوانمون میگند.یادمه یکی از مدیرهای دبیرستان پسرونه داشت سخنرانی میکرد: آی جوونا از زن جماعت بترسید٬ حتی اگه مادرتون باشه . هیچوقت به چشمای یک زن نگاه نکنید حتی اگه خواهرتون باشه.اگه نگاه کردید توبه کنید . چرا که در چشمای یک شیطان نگاه کردید.
وقتی ما نسلمونو ٬ جوونمونو ٬ نوجوون در حال بلوغمونو از جنسیتی میترسونیم ٬ که ۱۰۰ در صد بعدها بهش تمایل داره ٬ چطور میتونیم به این بچه بگیم ٬ منحرف نشو.کدوم روز مسئولین آموزشی ما در مدارس و دانشگاهها به محصلشون گفتند : زن هست .پس نباید ازش فرار کرد.باید اونو شناخت. و باهاش رابطه منطقی برقرار کرد.اما میبینیم اکثر جوونای ما از زن فقط مدخلی برای ارضای غرایزشون تعریف دارند.چون در هر گوشه ای از اجتماع فقط همین کارآیی زنو میبینند و تقصیری هم ندارند چون الگو ندارند.چون یه جامعه آگاه برای هر نسلیش ٬ بر طبق فرهنگ٬ هنجارها٬ارزشها و نیازهای زمانی و شرایط خاص کودکانش الگو سازی میکنه تا بفهمند چکار کنند؟اینه که میبینیم آمار فساد و بزهکاری جوانان ما اکثرا؛ مختص به متولدین ۵۷ به بعده.

نهاد اقتصادیمون هم که معلومه.همه ما اصطلاح اقتصاد بیمارو شنیدیم و برامون هم کاملا؛ جا افتاده. وقتی اقتصاد ما ضعیف عمل کنه٬ وقتی ما سالی ۷۴۰ هزار بیکار تحصیلکرده به جمع بیکاری قبلیمون اضافه بشه٬ وقتی برای آزمون استخدام رفتگری شهرداری ۱۵۳ تا پزشک عمومی ثبت نام کنند ٬ وقتی لیسانس زبان واسه کمک خدمات بیمارستان ٬ فرم پر کنه٬ و اونقدر تورم بالا باشه که نتونی شکمتو سیر کنی و سقف حقوقی ۱۶۵ هزار تومن در ماه به شرط داشتن مسکن٬ زیر خط فقر محسوب بشه٬ ما چطوری انتظار داریم همه شرافت اخلاقی داشته باشند ٬ رشوه نگیرند٬ باند بازی نکنند٬زدو بند در نیارند.رشوه میگیرند تا شکم بچه رو سیر کنند٬ رشوه میگیرند٬نمره میدهند٬رشوه میگیرند تا حکم صادر کنند و دیر دستگیر کنند.این هم از نهاد حمایتی که قطعا نمیتونه درست عمل کنه .چون اگه خودش هم بخواد بقیه نمیذارند.پس چه اعدام ٬ چه ۱۵ سال حبس٬ چه قطع ید و.... هیچکدوم نمیتونند کاری کنند ٬ چون هیچکس سر جای خودش نیست.

 


Wednesday, January 22, 2003

وقتی زن برای بار سوم حامله شد٬نمیدونست چکار کنه.بار قبل هم نا خواسته حامله شده بود و حالا باید ٬ دنبال یه دکتر میگشت که کورتاژ کنه.بچه هاش خیلی کوچیک بودند٬ دوتا دختر ۲ ساله و ۳ ساله . زن واقعا بچه را نمی خواست. با همسرش مشورت کرد٬شال و کلاه کردند ٬بهشون آدرس یه متخصص زنان رو دادند٬ دکتر نصراللهی.مرد بعد از معاینه گفت: چرا میخواین نباشه.زن و مرد ناله کنان گفتند:بچه ها کوچیکند٬ از این گذشته ٬ ما واقعا بچه نمیخوایم.دکتر نصراللهی گفت:زن من آلمانیه.ما یه پسر ۴ ساله داریم و همسر من امکان بچه دار شدن مجدد رو نداره٬ تعهد بدین بچه رو به من بدین٬ من اونو تبعه آلمان میکنم ٬ به همراه نصف تمام اموال و املاکم.بعد با تحکم گفت: ولی باید تعهد بدین٬ که هیچ زمانی دنبالش نیاین و با معرفی خودتون ٬ آرامششو بگیرین.

زن و مرد٬ باید تصمیم میگرفتند٬ ۲۴ ساعت هم فرصت داشتند٬ فردا صبح یا باید تعهد میدادند ٬ یا باید٬ خودشون بچه رو نگه میداشتند.
زن و مرد ٬ خسته و وامونده و بلاتکلیف برگشتند ٬رفتند پیش یه خانم دکتر پولکی . دکتر بعد از معاینه به زن گفت: آخر هفته آینده براتون وقت زدم.زن و مرد بیشتر پا فشاری کردند٬ دکتر ۵ روز زودتر وقت زد.بعد ٬ آزمایش برای زن نوشت. روز موعود زن و مرد و جواب آزمایش دم بیمارستان بودند٬ دکتر در حالیکه پریشون بود٬ گفت: برادرشوهرم توی آمریکا سکته کرده و فوت شده٬ دیروز جنازه اش رسیده٬ امروز هم دارم میرم برای تشیع.حالا حالا ها هم نیستم.شاید هفته دیگه بر گردم.

قابله های محلی٬ داروی هزار و یک معجون بود که به خورد زن میدادند٬ هر روز مجبور بود یه وزنه ۲۵ کیلویی رو بلند کنه و دور حیاط بدوه ٬ اما ٬بچه به دیواره دنیا و رحم سفت و سخت چسبیده بود و ول کن هم نبود.

بعد آدرس یه دکتر دیگه رو دادند٬ زن و مرد با استمرار فراوانی ٬ دنبال سقط این بچه بودند.اطرافیان همه کفری شده بودند ٬ اما نصیحت و التماس هم فایده ای نداشت.
رفتند٬ پیش یه دکتر دیگه٬ اینبار همه کارها رو براه بود. و زن منتظر لباس اتاق عمل بود.یه پرستار بهش گفت: از دست خودت سیری؟ یا از دست بچه ات؟میدونی؟تا حالا چند تا زنو علیل کرده؟چند تا بچه رو هم که میخواسته بیندازه٬ فقط دست و پاشونو چرخ کرده و بچه ها چون مغز و قلب سالمی داشتند ٬زنده موندند ولی علیل دنیا اومدند٬بدون دست و پا.زن و مرد آهسته و بدون سرو صدا ٬بدون اینکه پولو از حسابداری٬ پس بگیرند٬از بیمارستان بیرون اومدند. و از دراگ استور بغل بیمارستان یه لباس حاملگی خریدند.

چند ماه بعد با استرس و دلشوره گدشت.هم برای مرد ٬هم برای زن.خودشون میدونستند٬که چه بلاهایی سر این بچه بی زبون آوردند٬میترسیدند ٬از اینکه بچه عقب افتاده ٬ یا فلج باشه.
تاریخ: ۳ بهمن ۱۳۵۵
مکان: بیمارستان گلستان
جنسیت:دختر
وزن: ۵۸۳۰ گرم
سنگین ترین نوزاد متولد شده در آن بیمارستان

اون بچه من بودم. من فردا ۲۶ ساله میشم.و اتفاقا از سماجتم هم خیلی خوشحالم.من زندگیمو دوست دارم و پدر و مادری که حالا عزیزترین فرزندشون هستم و به وجودشون افتخار میکنم.این چیزیه که همیشه خودشون هم به من میگند.زندگیمو مدیون سماجتم, و دکتر نصراللهی هستم ٬که حالا نیستش و من خیلی دوستش دارم.اون تنها کسی بود که منو قبل از تولدم خیلی تحویل گرفت.
خوشحالم که به هر چی میخوام میرسم و خوشحالم ٬کتابی نوشتم ٬که همیشه میخواستم بنویسم.مقاله ها و گزارشهایی که همیشه خوندنشون خیلی ها رو به فکر وا میداره. خوشحالم که هستم ٬ چون لازمه که باشم.خوشحالم که برادر شوهر اون خانم دکتر پولکی به موقع مرد.خوشحالم که اون دکتر بیسواد ٬کارشو بلد نبود٬خوشحالم که٬ دکتر نصراللهی ٬ انسان بود. خوشحالم که هستم .

 


Monday, January 20, 2003

.دوستی ٬ ایمیلی دادند ٬ با این مضمون:

با سلام

مطلب شما رو در مورد٬ فقر فرهنگی و مالی آقایون خوندم.جالب بود!!!چه خوب میشد ٬ در مورد علت دوست شدن دخترها با پسرها هم مطلبی بنویسید.خودتون خوب میدونید که بیش از نود و چند درصد اونها٬فقط ٬ بخاطر ازدواج کردن ٬این دوستی رو برقرار میکنند وبرای نشون دادن لیاقت خود٬ خودشونو به هزار رنگ در میارند.خیلی از خانمها ٬ هنوز معنی دوست شدن با جنس مخالف رو نمیدونند.راستی اینهم یک شکل دیگه ای از فقر فرهنگی نیست؟!!!!!!!!
با آرزوی موفقیت

من لازم دیدم ٬ نامه این دوست عزیز رو در وبلاگم بزنم.احتمال میدم که ٬ این٬ نظر بسیاری از افراد باشه.ولی دوست عزیز٬ یه نکته رو قبل از شروع حرفام ٬ به شما خاطر نشان کنم که٬ : من یادم نمیاد٬ مسئله ای تحت عنوان فقر فرهنگی و مالی آقایون مطرح کرده باشم.ساختار نوشتاری اولین جمله شما٬ طوریه که ٬ خواننده احساس میکنه٬ زن فقیر یا زنانی که از سطح فرهنگ کمی برخوردارند٬ وجود نداره.
و اگه خوب به مطلبم نگاه کنید٬ میبینید٬ که هر جا که من شخص یا اشخاصی رو مخاطب قرار داده ام٬ از کلمه ما استفاده کردم.و این ما شامل هر شخصی از هر سن و نژاد و جنس و طبقه و پایگاهی میشه.

نکته دیگه راجع به آمار نود و چند درصدیه دوستی دختر و پسره.شما با اطمینان بالایی ٬ این٬ آمارو ارائه کردین ٬ که باید بگم ٬ طبق آخرین آماری که من خبر نگار ٬ از بولتن زنان دیدم٬ فقط ۴۶ درصد دخترها ٬ برای ازدواج ٬ با پسرها دوست میشند. و درصد بیشتر این آمار ٬ مخصوص دخترهاییه که اول برای پول بعد ٬ زیبایی و سپس امکانات جانبی پسر ٬ باهاش دوست میشند که نشون از جامعه بیمار ما داره.و اگه روزی ٬ آمار نود و چند درصدی شما درست بشه٬ ما بدون شک ٬ در اتوپیایی زندگی میکنیم ٬ که همه جوامع دنیا از لحاظ روانی ٬آرزوی داشتنشو دارند.چرا که ٬این امر نشون دهنده سلامت روانی٬ اقتصادی ٬ فکری و فرهنگی هر فردیه.فردی که ابتدا آشنا میشه و در طی این آشنایی ٬ ایده آلشو پیدا میکنه ٬ باز هم میگم ٬ مشروط بر اینکه ٬ هیچکدوم از طرفین ٬ مشکل روانی و انحراف اخلاقی نداشته باشند
هر چند که٬ دوستی با فردی که دچار معضلات اخلاقی هست ٬ خودش ٬ سلامت و صحت انتخاب ٬ اون دختر و پسری که ٬ این شخص مشکل دار رو انتخاب کرده ٬ زیر سوال میبره.چرا که ٬ این انتخاب ٬ نشون میده که ٬فرد انتخابگر٬ خود٬ شخصی مسئله داره که به سراغ این اشخاص میره.مثلا ٬وقتی ما میگیم زن خیابانی٬ مطمئنا ٬ مرد خیابانی هم وجود داره ٬ که به این زن سرویس بده.

اینه که ٬ وقتی شما مدعی هستین ٬ که دخترا خودشونو به هزار رنگ در میارند٬ مطمئن باشین ٬ شما هم با اونا با صداقت رفتار نکردین و به هزار رنگ ٬ چهره عوض کردین.و مطمئن باشین که٬ تا وقتی ٬ دختری ٬ از دوستش٬ اطمینان برای ازدواج نداشته باشه٬ هیچوقت٬ به خودش ٬ اجازه پیشنهاد ازدواج رو نمیده مگه٬ همونطور که گفتم٬ از نظر اخلاقی ٬ مشکل داشته باشه.

در این مورد یکی از دوستای ٬ روانشناسم توضیحی در مورد این مطلب دادند که اینجا میارم:
این که ٬ یکی از دو نفر ٬ در دوستیشون٬ و حالا که اشاره به دخترها شده است٬برای ازدواج ٬ دوست میشند٬ نه تنها٬ نشونه فقر فرهنگی نیست٬ بلکه٬ نشون دهنده
صداقت و روال طبیعی یک دوستی هست.
و لازمه که هر دو نفر برای این دوستی٬ با صداقت٬رفتار کنند و خودشون باشند٬ در مدت آشنایی ٬ هر دو نفر٬لازمه ٬که ٬ با هم غذا بخورند٬ لباس پوشیدن همدیگه رد ٬ در مواقع مختلف ببینند ٬ و سکس با هم رو هم بعد از ماه سوم تجربه کنند.و روی ازدواج با هم ٬ بعد از حداکثر ٬۴ تا ۶ ماه از آغز دوستیشون ٬ فکر کنند٬ در این موقع٬ فرد از خودش باید بپرسه٬: آیا دوست داره تا آخر عمر ٬ با فرد مقابلش٬زندگی کنه؟آیا دوست داره ازش بچه داشته باشه؟ و سوالاتی از این قبیل٬ که اگه ٬پاسخ هر کدوم از این سوالات ٬ منفی بود٬فورا٬رابطه رو قطع کنه.چون هر دو طرف چیزی برای ارائه کردن ندارند.
لازمه ٬که طرفین٬هشیارانه ٬برخورد کنند٬ و ببینند٬ که فرد مقابلشون٬در این دوستی به انگیزه ٬ سود جویی و منفعت طلبی ٬ وارد این دوستی شده یا نه؟٬ و هر گاه که یکی از طرفین٬ این پیشنهاد رو مبنی بر سودجویی تلقی کرد٬ باید این دوستی رو در هر مرحله ای که هست ٬ تمام کنه٬ چون در این زمان٬ خود فرد هم به دلیل انتخاب ناشایستش ٬ باید به خودش و علت انتخاب این فرد ٬ توضیح بده.
البته٬ دوستی برای ازدواج٬ به ارزشهای فرهنگی جامعه افراد٬ هم بر میگرده٬ در جوامع سنتی و نیمه سنتی٬ و توسعه نیافته٬ازدواج٬ یکی از راه حلهای سرو سامان یافتن افراده.و طبیعیه٬که ما از دختر یا پسرمون٬انتظار همچین تفکری رو داشته باشیم.چون با این دید بزرگ شده و اتفاقا پایبندی به این ارزشها رو ٬ یه اصل مهم و بنیادی در جتمعه پذیری خودش میدونه٬و البته٬ رفتار کردن هر فرئ٬ بر طبق ارزشهای جامعه اش٬ دلیلی بر فقر فرهنگی نیست.

 


Friday, January 17, 2003

دیروز ٬ یه دختر ۲۱ ساله با نامزدش ٬ میرن کوه . ۱۱ ساعت بعد٬ پدر و مادر دختر و پسر ٬ هر دو رو توی یه دره پیدا میکنند ٬ در حالیکه ٬ پسر ٬ به درخت بسته بوده ٬ و دختر بیهوش روی زمین بوده با یه دریاچه خون زیر پاهاش.معلوم میشه ٬ سه مرد ٬ میان پسرو به درخت میبندندو جلوی چشماش٬ دست و پای دخترو میگیرندو بهش تجاوز میکن.

جریانو وقتی شنیدم ٬یاد کولیهای زاهاری استانکو افتادم. اون موقع از تجسم دست دارازی به کرا ٬جلوی آلیموت٬ و زجر هر دو چقدر ناراحت شدم٬ اما الان از تجسم این صحنه ٬ که اینقدر میتونه به هر دختر و پسری ٬ نزدیک باشه٬ وحشت و تعجب میکنم.

اونموقع ٬ توی اون بلبشوی جنگ ٬ در رومانی٬ و هر کشوری ٬ این ٬ مسائل ٬ جزء حواشی جنگ و نا امنی محسوب میشه.ولی این سوال پیش میاد ٬ که چرا در کشوری که ٬ جنگ نداره٬ اینقدر ناامنی هست؟ریشه همچین معضلاتی ٬ دو تا علت میتونه داشته باشه. اول فقر فرهنگی . دوم فقر مالی.

۱- فقر فرهنگی ٬ به این علت که٬ بسیاری از ما در خانواده هامون ٬ صحبت از سکس و ارتباطات جنسی ٬ رو جزء محرمات میدونیم. به نظر ما این جزء ادب و تربیت بچه هست که از جنس مخالفش ٬ چیزی ندونه.حتی اینو یه ارزش میدونیم ٬ که بچه هامون ٬ از این بابت ٬ خرفت بار بیان.
یکی دیگه از اشکالات فرهنگی ما اینه که : ما همیشه مرد و غرایز جنسی مرد رو غیر قابل کنترل میدونیم.شاید خیلی از ماها ٬ با اطمینان٬ از اطرافیان شنیدیم ٬ یا باور داریم ٬که: مرد نمیتونه جلوی غرایز جنسی اشو بگیره ٬ و یا تحریک شدن مردها دست خودشون نیست.اما ٬ این جمله ٬طرز فکر جاهلانه ایه.چرا که ٬ کنترل غریزه ٬ چه برای زن و چه برای مرد ٬ کاملا یه امر آموزشیه. دقیقا مثل اینه که ما بگیم : مردها کنترل ادرارندارند.این مسئله ٬مثل آموزش خوردن ٬راه رفتن٬ دستشویی رفتن و سایر امور ارادی ٬ بر اثر یادگیری بوجود میاداینه که میبینیم ٬ چرا زنها ٬ با توجه به بیش از حد ٬ احساساتی بودنشون ٬ خیلی بهتر از مردها ٬ میتونند ٬ خودشونو کنتریل کنند.چون دختر از کودکی با این ارزش بزرگ میشه که باید خودشو کنترل کنه.در غیر این صورت ٬ مشکل حیثیتی براش به وجود میاد.
اگر ما به ٬ پسر بچه هامون هم این موضوع رو گوشزد کنیم و اشکالات عرفی و قانونیشو با قطعیت و به عنوان یکی از اصول تربیتی ٬ بکار ببریم ٬ مسلما ٬ ما در آینده ٬ مردهایی که فکر میکنند نمیتونند رو نداریم.چرا که ٬ انسان موجودی ارادیه و این اراده است که اونو از حیوون جدا کرده. چرا که حیوونا ٬ نمیتونند ٬ کنترل غرایز کنند.

مشکل بعدی٬ ندیدن واقعیاته.یعنی ٬ همه ما فکر میکنیم ٬ اگه چشممونو روی عوارض مربوط به مسائل جنسی ببندیم ٬ مشکلی نخواهیم داشت. این در حالیه که٬ ندیدن
واقعیت ٬ دلیل بر نبودن واقعیت نیست.

ما همش داریم ٬ میزنیم سر ذهن بچه هامون ٬ که این کارا خوب نیست . باعث احساس گناه در اونا میشیم و اونوقت ٬ همون پدر و مادر ٬ به عناوین مختلف ٬ شهوت لجام گسیخته اشونو٬ یه جایی ٬ و البته در مواردی به کثیف ترین راهها ٬ جواب میدند.

۲- فقر مالی: اکثر درآمد ایران ٬ به دو دسته تقسیم شده ٬ کشاورزی و کارگری.که البته هر دو قشر ٬متاسفانه ٬ به زن کاملا جنسی نگاه میکنند.چون از نظر فرهنگی ٬ احترام به زن رو آموزش ندیدند.
الان که در ایران و بویژه ٬ غرب ایران ٬ امکان برقراری یه رابطه سالم واقعا وجود نداره.اونفدر غم نون هست که هیچکس به طرف مقابلش ٬ به عنوان مامنی برای آرامش روحیش نگاه نمیکنه.هر پسر بدبختی هم چهار قرون جمع کنه ٬ فوری براش ٬ دست بالا میکنند که ٬ یه وقت خدای نکرده ٬ از جمعیت لا اله الا الله چیزی کم نشه.

معمولا افراد فقیر ٬ ار نظر فرهنگی هم فقیرند. حتی اگه پیشرفت مالی هم کنند.مثل میلیونها نوکیسه ای که در اجتماع میبینیم٬ باز هم از لحاظ آماری ٬مشکلزاترین افراد اونا هستند.
توی یکی از مصاحبه هام ٬ با یه پسر ۲۶ ساله ٬ دانشجوی الکترونیک٬ که یکی از طرحهاش برنده چند تا جشنواره شده بود ٬ و به یه دختر ۱۳ ساله تجاوز کرده بود ٬ گفتم که:تو که از نظر مالی مشکلی نداشتی . طرحهاتو فورا کارخونه ها بردند٬ چرا اینکارو کردی ؟چرا از راه عاقلانه اش ٬ عمل نکردی؟
گفت: وقتی بچه بودم ٬ توی اتاقی میخوابیدم که پدر و مادرم و ۸ خواهر و برادرم بودند٬ ...
این دختر ٬ خیلی شبیه ٬ مادرم بود.
فقر فرهنگی اینطوری نمود پیدا میکنه.این پسر ٬ قبلا ٬تحت پوشش کمیته امداد بوده.

 


Thursday, January 16, 2003

امروز یکی از صمیمیترین دوستای اینترنتی ام ٬ این شعرو برای من گفته:

برف میبارد ٬ عزیزم ٬ برف
برسر بام و بر دیوار
برف میبارد٬ عزیزم برف
صد سلام و صد درود و آفرین بر تو
نشینی بر سیاهی های ظلم و ظلمت و بیداد

صد سلام و آفرین بر تو
خوش آمد گویمت ٬ ای هدیه دادار
ببار از آسمان این بار
ببار و بر دل تنگم تو مهمان باش

ببار از آسمان و بنگر ٬ این دنیا چه تاریک است
به جز تو در جهان رنگ سفیدی نیست
نماند جز سیاهی بر در و دیوار
ببار و این جهان را پر ز طلعت کن
ببار و آیه های عشق حق را تو تلاوت کن
برف میبارد ٬ عزیزم برف

 


Wednesday, January 15, 2003

یه دندانپزشک زن ۳۷ ساله اینجا هست ٬ که همسر پزشکش ٬ تقریبا هر روز کتکش میزنه.چند روز پیش ازش پرسیدم که : چرا اجازه میدی ٬ انقدر تحقیر بشی؟گفت:چون من خودم با شوهرم ٬ و بدون اجازه از پدر و مادرم ازدواج کردم ٬ الان پدرم میگه ٬ تو باید ٬ حفظ آبرو کنی.گفتم: شما که به خاطر ازدواجتون از خانواده ات اجازه نگرفتی٬ حالا واسه تحمل این همه توهین و تحقیر ازشون کسب اجازه میکنی؟هیچکدوم از افراد خانواده ات توی زندگیت نیستند٬ پس چرا اجازه میدی بهت بگن چکار کن و چکار نکن؟از نظر مالی هم که مشکلی نداری.میتونی کار کنی و آزادانه زندگی کنی.زندگیه توئه و فقط تو میتونی تصمیم بگیری.
گفت:میدونی چیه؟ من از جدا شدن میترسم.مردم چی میگن؟نمیخوام اسمم توی دهنا بیفته!!

من احساس میکنم ٬ اگه همه باورهای ما تغییر کنه ٬ و ما اون مدینه فاضله ای رو که بخوایم ٬پیدا میکنیم ٬ ولی تا سالهای سال ٬ کابوس طلاق ٬ و بی سرپرستی زن و تنهایی زن همیشه با مردم ما هست.مردمی که ٬ مرد رو یه سپر دفاعی ٬ برای زن میدونند.مردمی که تنها توصیفشون از ازدواج و زندگی مشترک اینه که: میخوایم تا زنده هستیم ٬ ببینیم ٬ دخترمون سر خونه و زندگیشه .ببینیم ٬ یکی هست که ٬ تو این دوره و زمونه ٬ که پدر به بچه خودش ٬ رحم نمیکنه ٬ مواظبش باشه.

این توصیفات از ازدواج و همسر ٬ چندش آورترین ٬ توصیفاتیه ٬ که من در مورد احساس انسانی یه رابطه ی بسیار پر تعهد و سنگین ٬با عنوان ازدواج شنیدم.
یعنی ٬ به جای کمال و باروری ذهنی دختر فقط ٬ ضعف و تنهایی و بی سرپناهیشو میبینند٬ و از اون طرف٬ با این تفکر٬ مرد هم به خودش و هم به فلسفه تشکیل زندگی اش توهین میکنه و توهین میشنوه.مرد غیر مستقیم ٬ میبینه و میشنوه که ٬ هدف از زندگی زناشویی ٬ فقط حفظ و حراست از موجودی بی دست و پا و آسیب پذیره که تنها ٬ وجه پذیرنده اش٬ بچه زایی و ارضای غرایز جنسی و شکمی و نظافتی ومذهبیشه.یعنی علنا مرد حکم یه محافظ رو برای زنش ٬ و زنش حکم یه فرد در حال آسیب و زیان رو برای همسرش بازی میکنه٬ که قطعا ٬ هیچکدوم از طرفین ٬ هیچ لذتی از زناشویی نمیبرند. و جامعه هم از زن و مرد انتظار همین نقشو داره.چون هزاران سال حکومت استبدادی به ما یاد داده که باید قویی باشه که بر فرد ضعیف جامعه که مسلما حالا زن ٬ ضعیفترین ٬ محسوب میشه٬ حکومت کنه.

از طرف دیگه٬این زجر آوره ٬ وقتی میبینم که یه زن تحصیلکرده از شوهرش کتک میخوره.وقتی زنی تحصیل میکنه٬ یعنی ٬برای خودش و زندگیش ارزش قائله. ولی وقتی ازدواج میکنه ٬ و کتک میخوره ٬ یعنی برای تمام اون ارزشهای زندگیش ارزش قائل نیست . و جالب اینه که وقتی کتک میخوره ٬ میگه ٬ به خاطر بچه هام و آبروم دارم تحمل میکنم.ولی این تحمل تحقیر ٬نشون میده که این زن نه برای بچه هاش٬ نه برای آبروش ٬ و نه برای خودش که قطعا مهمتر از همه اینهاست ٬ ارزشی نمیذاره.اون مغلوب شرایط ارزشی و فرهنگی جامعه هست.

متاسفانه ٬ نزدیک ۹۴ درصد افراد اجتماع با این دید به زن نگاه میکنند ٬ که تحصیلکرده ها هم ٬ جزء این افراد هستند٬ اینه که ما آمار بالای طلاق رو در خانواده هامون و به ویژه ٬ خانواده های تحصیلکرده داریم.زن و مرد ما هر دو مدرن شدند ولی طرز تلقی اونا از ازدواج و طلاق ٬ هنوز سنتیه.

 


Tuesday, January 14, 2003

خوب حیات نو و بهار و هم که بستند.من نمیخوام هیچ مطلبی در این باره بنویسم.

خاطره خیلی بدی در این مورد دارم.اردیبهشت ماه وفتی بنیانو بستند.خیلی وحشتناک بود.کار توی اون روزنامه خیلی به تجربه هام اضافه کرد.

خوب یادمه ٬اون روز یه گزارش تحلیلی رو برای چاپ دادم که تقریبا یکسال بود که خارج از وقتم ٬سرش٬ کار میکردم.راجع به کار زنان در ارگانهای غیر دولتی بود.بعد از بستن بنیان ٬ هم یه روزنامه دیگه اونو چاپ کرد ولی خیلی ناقص و گنگ.طوریکه خودم هم به زور میفهمیدم منظورش از نا امنی زنان در ارگانهای غیر دولتی چی هست.
منظورم ازکاردر ارگانهای غیر دولتی یعنی کار در شرکتهای خصوصی٬ ویزیتوری ٬پرستاری بچه ٬ کار در منازل ٬ نگهداری از سالمند و...بطور کلی کارهایی که در مراکز عمومی نباشه ٬ حتی تولیدیهای کم رفت و آمد رو هم شامل میشد.
آمار٬وحشتناک بود.یه فاجعه:از هر ۱۰۰ نفر مردی که آگهی استخدام برای کار زنان در این مشاغل رو داده بودند ٬ ۷۶ نفرشون فقط ٬ انگیزه های جنسی و سوء استفاده های
بدنی زن رو میخواستند. توی اون گزارش من به وضوح دیدم که ٬ این جامعه ٬ برای دختر و زنی که بخواد شرافتمندانه کار کنه و زندگی کنه ٬ اصلا جایی نداره.تقریبا جایی از واحدهای درآمد زا رو در ایران نمیتونی پیدا کنی که امنیت داشته باشه.

یه دختر ۲۲ ساله ٬ برام تعریف میکرد ٬ که: یه آگهی زده بودند توی یه روزنامه ٬ واسه استخدام کارگر منزل زنگ که زدم : یه مرد جوون ازم پرسیده که: خوب٬ شما چند سالتونه؟
قدت چقدره؟ وزنت چقدره؟ خوش لباس هستی یا نه؟
بعد تاکید زیادی کرده که من دوشیزه نمی خوام. شما حتما باید بیوه باشین.!!

برای من جالبه: یعنی اینقدر مردم ما از نظر جنسی گرسنه هستند؟که جواب قطعا مثبته.
و مشکلات مالی هم مزید بر علته.یه معادله حیوانی عصر حجری رو ما داریم در قرن بیست و یکم میبینیم.بسیاری از زنهای ما به خاطر پول باید کار کنند و این شامل هر هرزه کاریی هم میشه. یادم میاد وقتی با یکی از زنای خیابونی مصاحبه میکردم > بهم گفت:وقتی میبینی بچه ات سه ماهه گوشت نخورده و از گرسنگی داره پلاستیک پا دری رو میجوه ٬ امامزاده هم باشی ٬ خراب میشی.
ما همیشه در باورمون ٬مرد رو تنها تضمین کننده مالی زن میدونیم ٬ اینه که میبینیم ٬ خیلی از زنهای ما تن به هر کاری میدند که ٬فقط یه مرد٬ باشه ٬ که مخارجشونو تامین کنه.
حقوقی هم که زنهای ما میگیرند خیلی کمتر از حقشونه! حتی اگه یه تخصص هم داشته باشند.باز هم حقوقشو به عنوان اینکه زنه کمتر از کارش پرداخت میکنند.
یه بار همون موقع که رخشان بنی اعتماد زیر پوست شهر و میساخت ٬ به من گفت: من فیلم واقعی یه روسپی ۲۴ ساله رو دیدم که توی نفت یه آپارتمان اجاره کرده بوده و یه ماشین هم داشته.و خودش اعلام کرده که از ۸ صبح تا ۵ عصر ٬ توی یه شرکت کار میکنم و ۴۵ هزار تومن حقوقمه.شما خانم کارگردان ٬ با ماهی ۴۵ هزار تومن٬ میتونید زندگی کنید ؟که البته همه ما ساکت شدیم.

 


Sunday, January 05, 2003

وحشتناک تر از اون چیزی که فکر میکردم.خبر تاسفبار بود.

۱۳ تا دختر ۱۵ ساله ٬ جشن تولد دوستشون بوده.بدون وجود هیچ مردی. فقط خودشون بودند و خودشون.حتی یکی از خودشون هم فیلمبرداری میکرده.چند تاشون هم با مانتو و روسری بودند.فیلمو به صورت سی دی بیرون دادند.فیلم سراسر شهر پخش شده.
دو نفرشون خودکشی کردند.هشت نفرشونو ٬ دستگاه عریض و طویل و بیمار آموزش و پرورش ٬ که اتفاقا بعد از ۱۵ سال تازه فهمیدند که وجود مربی پرورشی برای مدارس٬نه تنها فایده نداره ٬بلکه مضر هم هست٬ به جرم شرکت در جشن تولد دوستشون و فیلمبرداری از اونا اخراج شدند.من نمیدونم! واقعا معنی خانه دومیعنی این طرز برخورد؟
از دو نفر دیگه هم اصلا خبری نیست .فیلم ٬ هیچ ٬ مورد قابل اشاره ای نداشت ٬ که باعث بشه ٬سی دی بشه و دست به دست و خونه به خونه بچرخه.جز اینکه ٬ نشون میده که مردم ما بر اثر خیلی از محدودیتها ٬چقدر به یه فرهنگ درست شاد بودن نیازمندیم. یعنی ما هر قدر که از شادی دوریم ٬ به همون اندازه ٬ هم ٬ از حواشی و جوانب و زوایایی که باید در شاد بودن رعایت کنیم ٬ هم دوریم.
یعنی شاد بودن یه عده دختر کم سن و سال ٬ مساوی با سی دی شدنه؟
یعنی شاد بودن و دور هم جمع شدن چند تا دختر ۱۵ ساله مساوی با اخراج اونا از مدرسه یا خودکشی ٬ یا ناپدید شدنشونه؟
چرا این دختر بچه ها ی ۱۵ ساله باید تاوان برخورد نادرست ٬ فرد ٬ یا افراد بی ظرفیتی که همیشه هستند ٬ رو پس بدند؟
چرا جامعه ٬ به جای جبران این ضد ارزشها٬ فقط در صدد تایید اونهاست؟

 


Saturday, January 04, 2003

جوابو از عروس زن ۶۲ ساله گرفتم.عروسش تقریبا ۲۲ ساله است.
میگه که:مادر شوهرم برام تعریف کرده که بعد از ازدواج مرد با خواهرش ٬ زن خیلی تنها میشه٬ هم از نظر روحی ٬ هم از نظر جنسی.خواهر زن برای اینکه ٬ شوهرش با زن
رابطه ای نداشته باشه٬ اونو با یه دلال آشنا میکنه و دلال در ازای شبی ۳۰ تومن(۳۰
تک تومنی) برای زن پسر ۲۰-۲۲۰ساله می آورده.حالا که زن پیر شده ٬ رضایت داده که به۳۰-۳۲ ساله ها هم راضی باشه.
زن ٬ عروسشو هم با خودش میبره.عروسش معتقده : چون من جوونم ٬ منو با خودش میبره٬ که یکی هم به خودش نگاه کنه.میگه : پسر جوون ٬ آدمو جوون نگه میداره.
وقتی میریم ٬ همیشه پیرمردا رو به من میده.
میپرسم:مگه ٬ تو زن پسرش نیستی؟چرا اینکارو میکنه؟
میخندد:مادر شوهر من ٬ هر کدوم از پسراش ٬ یه رنگند. یکیشون سیاهه. یکیشون بوره.
یکی چاقه.یکی لاغره.هیچ تعصبی هم روی بچه هاش نداره.با هر مردی که بوده ٬وقتی حامله شده ٬بعدش٬چند ماه عقد کرده و طلاق گرفته.
پرسیدم:شوهرت ٬چی؟ اون چیزی میدونه؟
با غرور گفت: دارم خرجشو میدم.چرا ندونه؟!!

 


 

 

امروز یه زن ۶۲ ساله رو به من نشون دادند ٬ که روسپیه.یعنی با این سن و سال هنوز هم
با مردای زیر ۳۰ ساله ارتباط نامشروع داره.توجه کنید مردای زیر ۳۰ سال.این یعنی فاجعه.یعنی اوج یه انحراف جنسی.وقتی آدم در نظر میاره مثلا؛ یکی مثه مادربزرگش که از پا درد و کمر درد قاعدتا باید بناله و دستشو بگیرند که ناتوانه.مثلا؛ سر قیمت یه شبش داره چونه میزنه.
فکر میکردم ٬زن باید جوونیهاش زیبا بوده باشه.ولی دیدمش و عکس جوونیشو هم دیدم فهمیدم که نه.یه زن کاملا معمولی.با چند دونه آبله روی گونه هاش.
ولی قدرت بیان فوق العاده بالایی داشت.
همسرش نابینا بوده و اون از ۲۲ سالگی برای سیر کردن شکمش کار میکرده.
میگه:شوهرم ٬ پیر بوده و اون با یه مرد حدودا ۳۲-۳۳ ساله حدود ۲۰ سال رابطه داشته. طوریکه مرد زنشو به خاطر این زن ول میکنه.
بعد از ۲۰ سال مرد با خواهر این زن٬ ازدواج میکنه٬ که البته با هم هیچ ارتباطی ندارند.
اما انحراف جنسیی که تا این سن و سال کشیده شده ٬فقط نمیتونه ناشی از دلایل مالی باشه.
میخوام اینو بفهمم.

 


Saturday, December 28, 2002

خوب اندازه یکماه خاطره نوشتم.

یاد ۱۳ سالگی ام افتادم که ظهرها بعد ار نماز ظهر و عصرم و نیت میکردم:۳ رکعت نماز مغرب زودتر میخوانم ٬واجب قربتن عندالله.یا ۴ رکعت نماز عشاء زودتر میخوانم٬ واجب قربتن عندالله.در خالیکه ساعت ۲ ظهر بود.

 


من خیلی اهل خاطره نوشتن نیستم. از همون اول هم نمی نوشتم. از همون بچگیم تا الان.شاید به این خاطر که ٬حافظه ام خیلی خوبه.احتیاجی به نوشتن نمیبینم.تک تک اون روزای خوب و بدی که گذروندم ٬ با همه جزئیاتی که اصلا لازم نیست بدونمشونو کاملا یادمه.ولی بعضی یاد آوری ها هست٬ که هر وقت هم آدم بخواد یادش بیاد ٬ باز دلش میگیره.از اینکه سر هیچ و پوچ تمام انرژیتو سر کسی یا کسایی بذاری ٬ که هیچوقت لازمشون نداری٬یا اگه لازم هم داشته باشی ٬ اهل نگاه کردنند و مصلحت اندیشی ٬اون محافظه کارایی که با آخوندمسلکی ٬روح پاک آدمو خردو پوک ومسموم میکنند.من هنوز هم مثل روز اول از یاد آوری این مسئله دلم میگیره.هنوز هم بغض میکنم و موقع قورت دادن بغضم ٬هنوز هم گلوم درد میگیره.هنوز هم از اینکه بدون نتیجه مصرف شدم زجر میکشم.از اینکه ٬اون روزا احساس قدرت مطلق بودن ٬ میکردم ٬قدرت تغییر باور یه قوم موریانه صفت.اما دیدم که یکی از ضعیفترین اون موریانه ها ٬چه راحت ٬توی تمام روح و اندیشه ام نقب زدو منو له کرد.چون حقیقتو لخت نشونش دادم.و اون چه با سیاست شونه های کارآمدمو به خاک مالید.

زمان ساعت ۲ ظهر ۲۶ شهریور ۷۶ مکان دانشکده علوم

با الهام برای ثبت نام رفتیم٬ از ۷ صبح سر پا ایستادیم ٬ تا الان٬الهام زیر چشمی به پسرا نگاه میکند.او حواس همه را دارد.او بهترین دوست من است .دخترمهربان٬ مودب ٬ولی محافظه کاریست.او دو هفته است که افسرده شده است.دختر عمویش که همسن و سال او بوده ٬ نامزد کرده.او مدتهاست ٬ که به سن ۱۹ سالگی آنتی بادی دارد.او همیشه فرمول خاصی برای ازدواج دارد:آدم٬باید آنقدر درس بخواند تا همان سال اول دانشگاه قبول شود ٬تا بتواند ازدواج کند.از نگاه او قبولی در کنکور مساوی با ازدواج است.الهام عاشق ازدواج که نه ٬شوهر داری است.خسته ایم.حدود ۳۵۰ نفریم و همه خسته ایم.پسری از الهام ٬سوالی میپرسد:الهام با متانت و لبخندی ملیح ٬ به او جواب میدهد.برای من که خط مقنعه ام کنار گوشم آمده٬بسیار جالب است که ٬الهام در اوج گرما و کلافگی ٬ هنوز هم سنگر خود را ٬حفظ کرده است.کارمان تمام شده٬داریم بر میگردیم٬ از پله های آموزش پایین می آییم٬به من میگوید:اون پسره رو میبینی؟می گویم:کدومه؟میگوید:همون که اونطرف ساختمون ادبیات ایستاده٬امروز به من گفت:خانم٬میشه بیشتر باهاتون آشنا بشم؟واسه یه امر خیره.پسرو نگاه میکنم.احمقانه ترین نگاهش را میگیرم.میشناسمش.خود الهام هم میشناسدش.کوچه پشتی ما هستند.او را همه به خل و چلی میشناسند.لیسانس دانشگاه آزادی هم داشت٬تاریخ.با تعجب گفتم: تو چی گفتی؟تو با محسن دیوونه خرف زدی؟نگفتی٬تعادل عقلی نداره؟اگه روز اول توی این هیر و ویر میگرفت وسط این همه آدم ٬میبوسیدت یا کتکت میزد چکار میکردی؟گفت:من خیلی باهاش حرف نزدم٬فقط گفتم:در خدمتم.
سرش داد زدم:خاک بر سر بی ظرفیتت.میدونی هنوز مادرشو میزنه؟می دونی همه به چل و ولی میشناسنش؟میدونی هنوز هم که هنوزه با بچه های ۶-۷ ساله توی کوچه ٬فوتبال ٬میکنه؟خوبه میدونی و قراره ٬در خدمتش باشی!الهام سرشو پایین انداخته بود و تند ٬تند میرفت و بهم قول داد که با محسن دیوونه کاری نداشته باشه.واگه جلوی راهش بودراهشو کج کنه.

۵/۴ بعد از ظهر ۹ مهر

الهام زنگ زد:ببین ٬آقای عسکری بهم تلفن زد.پرسیدم:آقای عسکری کیه؟صدایش را صاف میکند و میگوید:همون محسن ٬دیگه!گفتم:از کی تا حالا شده آقای عسکری؟
شماره شما رو از کجا گیر آورده؟گفت:نمیدونم.میدانم دروغ میگوید.پرسیدم : حالا چرا باهاش حرف زدی؟گفت:نمیشد.بد میشد ٬صورت خوشی نداره ٬که آدم مردمو ناراحت کنه.ولی این بار که زنگ زد جوابشو میدم.میگم نه.

۱۵/۷ صبح ۱۷ مهر ۷۶

در میزنم.مادر الهام در را باز میکند.سلام ٬صبح به خیر.الهام هست؟
-- نه .ساعت یک ربع به ۷ خودش رفت.
-- قرار بود با هم بریم که
--مثل اینکه توی آزمایشگاه ٬دفترشو جا گذاشته ٬زودتر رفته .
امروز روز اول کلاسها بوده٬الهام کی آزمایشگاه داشته؟
نزدیک ظهر الهام را میبینم.با یک زن تقریبا ۳۰ ساله.زن شبیه جنوبیهاست.الهام زنو معرفی میکنه:ایشون دختر خاله آقای عسکری هستند.میدونستم ٬الهام بعد از رفتن زن بهم دروغ میگه٬از زن پرسیدم:اینجا کار میکنید؟زن گفت: نه ٬واسه معرفی الهام خانم و آقای عسکری اومدم دانشگاه.امیدوارم به پای هم پیر بشین.بعد هم خداحافظی کرد.
زن هنوز قدم سوم را بر نداشته بود ٬ که الهام به التماس افتاد:ببین....
تشر زدم: احمق خنگ.مگه قرار نبود ٬ محل این پسره ی دیوونه نذاری؟واسه همین کله سحر اومدی دانشگاه؟گفت:دختر خاله اش ٬ اومده بود که با من حرف بزنه. مدرک لیسانس آقای عس... محسن را هم آورده بود.
حرص میخورم٬ سعی میکنم ٬ آرام باشم٬ ببین تو خیلی ٬موقعیتهای بهتر از اینو داری.
چرا عجله میکنی؟تو قشنگی٬ نجیبی٬خانواده خوبی داری٬مادرت ۳۵ سال پیش با پدرت که لیسانس بوده ازدواج کرده٬ من اصلا کاری با اخلاق ابلهانه اش ندارم ولی تو نمیخوای با کسی ازدواج کنی که حداقل ٬مدرکش٬ از مدرک پدرت بالاتر باشه؟ تو خواهرت آزاده رو نگاه کن.ببین چه طوری ٬ خودشو بدبخت کرده؟آخه پدر ٬ مادرت ٬ چه گناهی کردند؟این دامادای نوبر و از کجا واسه این بیچاره ها گیر میارین؟الهام آرام نگاهم میکند:تو راست میگی.
تصمیم گرفتم با تمام وجود از این ازدواج کذایی جلو گیری کنم.

۴ بعد از ظهر ۵ آبان ۷۶

توی کلاس: دختر خاله محسن دیوونه ٬ پیش ما آمد . به الهام میگوید: الهام جان ٬ مرسی از مهمونی دیروزت. خیلی خوش گذشت. بعد ٬ الهام را با خود به راهرو برد و مدتی با هم پچ پچ کردند.از دعوت نشدنم اصلا ناراحت نیستم.از اینکه در یک کوچه ایم و با هم مدتها صمیمی بودیم و با اینکه وجوه اشتراک زیادی نداشتیم ٬ ولی صمیمی بودیم ٬ ناراحت نیستم .از این ناراحتم ٬ که می فهمم ٬ صمیمیت ما فقط و فقط ٬ به خاطر همسایه بودنمان بوده.اصطلاح خفقان آور جبر مکان.از این ناراحتم ٬ که او همیشه ٬ من را به خودش محدود میکرد و من حق دوست شدن با هیچکس ٬ جز خودش را نداشتم.
باز هم دستپاچه از سیاست نا کارایش می گوید: ببخشید.به خدا میخواستم ٬ به تو هم بگم ٬ ولی کار زیاد بود یادم رفت.بعد هم دختر خاله محسن بود٬ نمی خواستم ناراحت بشی.و من فقط لبخند میزنم .اگر با او حرف نزنم ٬ امکان ازدواجش بیشتر است ٬ باید بیشتر صبر کنم.پس لبخند میزنم. الهام خوشحال میشود و فکر میکند ناراحت نیستم.او
همیشه دوست دارد همه را از خود٬ راضی نگه دارد.

۶ بعد از ظهر ۱۷ آبان ۷۶

از دانشگاه آمدم ٬ در میزنم٬ هیچکس در را باز نمی کند.هوا تاریک شده است.فکر میکنم ٬ شاید ٬ مادرم ٬ کلید را خانه الهام اینا گذاشته باشد.زنگ درشان را میزنم.میپرسم٬ کلید نیست٬ اما به اصرار مادر الهام ٬ خانه اشان میروم.مادرش ٬ گله مند است که ٬ چرا کم پیدایم.دلم میخواهد بگویم ٬ دخترت روحم را خسته کرده.الهام ٬ بنا به عادت همیشگی اش٬ ژاپنی بازی خود را دارد.با من خندان و خوشروست.دلم میخواهد ٬ نقاب صورتش را مثل ژلاتینی که در آب گرم رفته ٬ از صورتش در آورم ٬ تا خودش باشد.اما فکر میکنم ٬شاید آنموفع ٬مثل آفتاب ندیده ها نعره بکشد و از دیدن روی حقیقت از ترس بمیرد.
می دانم که چقدر به خاطر اینکه با او مخالفم ٬ از من بیزار است. ولی همچنان ٬ به من لبخند میزند.احساس میکنم ٬ این زیباترین هدیه خداوند را چه لجن مال کرده است.الهام چای می آورد و مرا به اتافش میبرد.تلفن زنگ میزند. الهام ٬ مشکوکانه ٬ با یکی با نام جعلی مریم صحبت میکند:سلام مریم٬ خوبی؟ سلامتی؟ ام............ممممممم....آره
.......ا.....ه....فردا میام٬ .صدای مریم به طرز مسخره ای دو رگه است.الهام ادامه میدهد:.....آره ......گزارش کار تو پیش منه.الهام ٬ فورا خدا حافظی میکند و لبخند میزند.
موجود ترسوییست٬ دلم برایش میسوزد.دروغش در می آید٬ تلفن زنگ میزند٬ اینبار مریم حقیقی است و الهام با او مثل مریم حقیقی برخورد میکند.خرد و خسته تر از همیشه ٬ از اینکه میبینم٬ خودش را بدبخت میکند و نمی توانم کاری کنم ٬ با مادرم به خانه بر میگردم.
عصبی تر از همیشه ٬ قبل از خدا حافظی٬ توی راهرو به او میگویم:خر خودتی.وقتی باهاش حرف میزنی٬ بگو.نترس.چرا حاشا میکنی؟باز هم می خواهد مرا راضی کند:ببین من نمی خوام شوهرم از شوهر آزاده بهتر باشه.اون ناراحت میشه.خنده عصبیی میکنم:
آخه تو که همیشه میخوای سر به تن آزاده نباشه٬ آخه این چه دلیلیه؟آخه مرده شور جاسبی رو ببرند که دست رد به سینه ی هیچکی نمیزنه٬ این پسره ی دیونه که شرط میبندم آی کیوش پایین هفتاده ٬ و لیسانس هم داره٬کشتیمون با این لیسانسش٬از عشق و خانواده دوستی چی سرش میشه؟یادت نیست پارسال زد به سرش٬ توی باون ٬ساعت ۲ شب ٬ پدر ٬ مادرشو از خونه بیرون کرد؟تو که میبینی ٬ بابا٬مامانت٬ با ازدواج آزاده ٬انقدر پیر شدند ٬ این چه کاری میکنی؟الهام برای صدمین بار سرشو پایین میندازه.

۱۱ صبح ۲۸ آبان ۷۶

دایی الهام او را برای پسرش که مهندس است خواستگاری کرده است. از خوشحالی سر از پا نمیشناسم.پسر دایی اش کسی بود که ٬ همیشه الهام دوست داشت ٬ با او ازدواج کند.در زدم٬ الهام٬ مغموم و افسرده در را باز کرد٬ او را می بوسم٬میگویم: بالاخره٬اون چیزی که میخواستی شد.امیر اومده خو استگاریت.مادر الهام زن سیاس و پر مصلحتی است. از وقتی که فهمیده ٬ الهام سوار بر اسب عشق ٬بی امان میتازد٬ و میخواهد ازدواج کند٬ خودش پی برادرش فرستاده تا شاید عاقل شود.اما غافل از اینکه الهام عاشق شده است.
الهام در جوابم گریه میکند:یا محسن٬ یا هیچکس.دیشب هم به مامان و بابا گفتم٬ اگه قبول نکنند٬خودمو میکشم.
تازه فهمیدم چقدر ساده ام.وقتی مادر الهام ٬ با اون سیاستش ٬مثل استعمار پیر ٬چاره کار الهامو نکنه٬ وای من چقدر ساده ام.حالم از این عشق تهوع آور بهم میخوره.محسن ٬به
پرتی و دنگل٬ دیوونگی٬ در این شهر قوم و خویشی معروف است.

۱۱ صبح ۳۰ آبان۷۶
الهام زود خودش را لو میدهد٬ ببین الان یه نفر زنگ در ما رو زد و از من آدرس خونه پسرعمومو پرسید٬ تو ندیدیش؟ فوری میفهمم٬محسن دیوونه٬ بوده و با الهام حرف میزده٬
الهام٬فکر کرده ٬ اونا رو دیدم.

۱۰ صبح ۵ آذر ۷۶

بعد از مدتها الهام پیشم آمده .صورتش لاغر شده ٬زیر چشمهایش حلقه سیاهی افتاده.گریه میکند:دیشب تا ساعت ۳ برای جوانب این کار گریه کردم.مامان اینا قبول نمی کنند٬
تو میگی٬ ما به هم میرسیم؟
الهام نمیدانست٬ من هم دیشب٬ به خاطر او٬حماقتهایش٬و٬ محافظه کاریهایش ٬ گریه کردم.

۳ بعد از ظهر ۲۶ دی ۷۶

شب ٬ خواستگاری الهام است. میروم در خانه اش ٬ و تا میتوانم٬ فحش بار الهام و شوهر آینده اش میکنم.از اینکه ٬ ترسوست و از ترس ۱۹ ساله شدن ٬حاضر شده است با آدمی٬نامتعادل٬ازدواج کند.از اینکه بدبخت میشود و از این به بعد٬ یه چوب توی سر سگه٬ یه چوب توی سر او.از اینکه ٬ همیشه صدای جیغ و ویغ او هم مثل مادر و خواهر محسن بلند است.از اینکه ٬ از این به بعد اگر با همسر عزیزش٬بیرون رفت و بچه های کوچه ادای راه رفتنش را درآوردند یا نصفه شب از خانه بیرونش کند٬نباید٬ناراحت شود.

۱۲ بهمن ۷۶

پس از مرارتها و شب نخوابیهای مداوم و جنگ و گریزهای پیاپی ٬الهام با عشقش نامزد کرد.

۵/۵ عصر ۱۵بهمن ۷۶

الهام و نامزد خل و چلش ٬مرا در خیابان میبینند.خودشان را به ندیدن میزنند.میدانم٬ مرا مانعی برای ازدواج آسمانی خود میدانسته اند.

۱۵/۶ عصر ۲۰ فروردین ۷۷

الهام٬ خدا را بنده نیست٬ معلوم است ٬ که به زور خود را وادار به آمدن به خانه ما کرده است.در ۲ ساعت و ۲۰ دقیقه ای که کنار هم نشسته ایم ٬ یک کلمه با من حرف نمیزند٬
هر سوالی میپرسم ٬ زیر لبی با نگاهی ساکت به پایه عسلی٬ جوابهای کوتاه میدهد.از اینکه شاءنم به پایه عسلی تنزل کرده است ٬ خنده ام گرفته.مادر الهام ورق را بر گردانده.حالا محسن جان ٬ بهترین پسر روی زمین است و الهام شانس آورده که شوهری مثل او دارد.بعد٬ مادرش با نگاهی ظفرمندانه آس پییکش رارو میکند. محسن جان بخشدار شده است.
برای یک آن احساس میکنم٬ تمام مردانی که در آن بخشی که محسن دیوونه ٬ بخشدارش است ٬ همه دیوانه اند و تمام زنان این بخش هم موذی و محافظه کار.
در غیر این صورت تحمل محسن با عنوان بخشدار دارالمجانین هم کار دشواریست.
از همه مهمتر به فراست آن کسی که این انتصاب بجا و شایسته را داشته ٬ غبطه میخورم.

اردیبهشت ۷۷

پدرش را در خیابان دیدم.سلام میکنم.جواب نمیدهد.دورادور میشنوم٬ الهام همه جا مرا به عنوان ٬ معرف او و شوهرش نام برده.احساس افسردگی میکنم٬ نه از اینکه اسمم بد در رفته است٬ از بی سیاستی و صادقانه برخورد کردنم افسرده ام.

مهر ۷۷

برای خواستگاری از خواهرم ٬ از مادر الهام و الهام تحقیق کرده اند. میگویند: اگر دختر بزرگشونه ( خواهرم) ٬پسرتون مطمئن باشه که خوشبخت میشه٬اما اگه کوچیکه است٬
اصلا طرفش نرین.خیلی زبون درازه.من خوشحالم که ٬ خواهرم مثل من زبون دراز نیست.

۱۱ تیر ۷۸

عروسی الهام .

اسفند ۷۸

از دختر عموی الهام میشنوم:شوهر الهام٬ طوری الهام را کتک زده٬که خون بالا آورده است.حامله بوده٬بچه را سقط کرده.۴ ماه است که در خانه پدرش قهر کرده است.شوهرش با پدر الهام ٬ گلاویز شده است و کارشان به کلانتری و دادگاه کشیده است.پدرش مرد محجوبی است٬ در نظر می آورم که چقدر از اینکه در کلانتری است زجر ٬ کشیده است.

خرداد ۸۰

الهام به خانه شوهرش با قید ضمانت از شوهرش٬ برگشته است.حالا٬ همه زنان فامیل٬ دوست و دشمن ٬بر سرنوشت نکبتبار او ٬جلوی خودش و از همه بدتر مادرش که خیلی قورت است ٬ آه میکشند.

بهمن ۸۰

دختر عموی الهام گفت: شوهر الهام ٬ به قدری الهام را کتک زده است که خونریزی کرده و در بیمارستان بستری شده است.میگوید: از همون بار اولی که کتک خورده و بچه اش سقط شده است ٬ دچار نازایی شده و دنبال دوا و درمان است.


۶ دی ۸۱

الهام پیغام فرستاده ٬که دلش بریم ٬تنگ شده است و میخواهد مرا ببیند.دوست ندارم او را ببینم.
او تمام انرژی و توان مرا گرفته است.
نیرویی برایم نمانده است تا بتوانم باوری را که غلط است ٬ عوض کنم٬فقط نای محافظت از باور خودم را در مقابل باور غلط دیگران دارم.
همه توانم را محفظه کاریها و مصلحت اندیشیهای متعفن و معمول جامعه گرفته اند.
مینشینم و ادامه آب شدن و حماقتش را میبینم.

 


Tuesday, December 24, 2002

اما از همه بیشتر شخصیت لنگر برام جالب بود.چطور یه جامعه میتونه یه نفرو اینقدر دنی و پست کنه؟

 


بقیه ماجرا
بعد از سربازی ٬ پدر و مادرم برام آستین بالا زدند و یه دختر در نظر گرقتند. آبرو دار و نجیب
بود.پرسیدم:شما٬ پدر و مخصوصا مادرتون٬ اصلا؛ عذاب وجدان نداشتین که دارین یه زن و احتمالا بچه یا بچه هایی رو بدبخت میکنین؟
گفت: نه. اصلا.
ادامه داد:بعد از سربازی یه مدتی ترک کردم که خانواده زنم نفهمند.توی شهر ما غریبه بودند.
پک عمیقی به سیگارش میزنه و میگه:من توی زندگیم با زنای زیادی بودم ٬ولی الحق ٬ هیچکدومشون با هوشتر از زن خودم نبودند.خوشگلتر بودند ٬ ولی باهوشتر نبودند.اینه که
همیشه حتی توی خماری هم حساب اخترامشو داشتم. وقتی هم فهمید که معتادم٬ دو رو ز با هام حرف نزد.بعدش بهم گفت:اگه پدرم وضعش خوب بود ٬ برمیگشتم خونه اش.
زنمو دوست داشتم٬ با اینکه قشنگ نبود ٬(در نظر بگیرید ٬ وقتی یه مفنگی هم از زن انتظار قشنگی داره ٬زن باید لای کدوم جرزی بره ٬ نمیدونم)اما با شخصیتبود.وقتی فهمید حامله بود. توی حاملگی هم من زدم به سیم آخر و همه اش میکشیدم.زنم تصدیق شیشم داشت. توی بیمارستان زمین می شست.خرج خودشو در می آورد ٬ به من هم غذا میداد. از همون روز اول با هم شرط کرده بودیم که من هیچوقت ازش پول دوا نگیرم٬هیچوقت هم غیر از این بچه ٬بچه دار نشیم.
انقلاب شد. زنم دختر زایید.یکسالی ترک کردم.بعدش شروع کردم. جنگ شد.دوباره ترک کردم و رفتم جبهه.۶ ماه جبهه بودم٬ مرخصی هارو توی خونه میکشیدم.میترسیدم٬بگیرنم ٬ببرنم ٬جزیره.از جزیره خیلی میترسیدم.
.توی جبهه ٬ یه نفر بود به اسم.... خودش واسه خودش همه کاره بود٬آدم ٬ وقتی میدیدش٬ میترسید.مثه غول بود.
راه که میرفت ٬ میلنگید٬ بهش میگفتند٬لنگر.یه بار یکی از سربازای توی جبهه ٬ راه رفتنشو ٬ مسخره کرده بود.لنگر بلندش میکنه و میزندش زمین. طوریکه صدای شکستن کمرشو میشنون.یه بار تازه از خونه اومده بودم.یه کم خمار بودم.داشتم خمیازه میکشیدم
احساس کردم ٬ روی زمین نیستم.نگاه که کردم بالای دستای لنگر بودم.یه دفعه داد زدم چکار میکنی؟گفت: ترک میکنی یا ترکت بدم؟گفتم:ترک میکنم. به امام زمان ترک میکنم.
از ترسش ٬ ترک کردم.مرخصی ها رو هم نمی کشیدم.بعضی وقتا٬ بی موقع میومد ٬ ببینه ٬ من کشیدم یا نه؟
بعد از جبهه رفتم در یه بنگاه٬ قسم ناموس و بچه و خدا و پیغمبرو میخوردم ٬پول در می آوردم.وضعم بد نبود.صاحب بنگاه ٬ دستش تو کار ماشین دزدی هم بود.یه شب یه پاترول دولتی رو پلاک تازه زدیم با سند جعلی٬ جای پاترول یکسال کار کرده فروختیم.هفته بعد من و صاحب بنگاه و شریکش زندان بودیم. کسی که پاترولو خریده بود ٬ باجناق مدیر کل همون اداره بود.
۶ سال و نیم برام زندانی بریدند. صاحاب بنگاه و شریکش پول و پارتی زیادی داشتند.همه جرمو گردن من انداختند و بعد از یکسال و نیم در اومدند .تنها کاری که کردم ٬ به زنم گفتم ٬ بره سراغ لنگر.واسه اینکه زنم جوون بود و بی کس و کار.لنگر هم نجیب و چشم پاک. می دونستم مثه برادرم حواسمو داره.توی زندان وضع خیلی بد نبود.مواد بود ولی خیلی گرون بود.یه قاچاقچی معروف بود ٬ که اینفدر خرش میرفت ٬ حتی غذای زندانو هم نمی خورد.با بدبختی خودمو نوچه اش کردم.هروئین تزریق میکرد ٬ بعد میرفت دستشویی ٬ ادرارشو میکرد توی یه ظرف و میداد به باقی معتادا. بقیه ادرارشو توی سرنگ میکشیدند و به خودشون تزریق میکردند. من چون نوچه اش بودم ٬ سرگل شاشش مال من بود.الان که فکرشو میکنم ٬ میبینم اون موقع ٬ من چه شانسی آوردم ٬ ایدز نگرفتم.
روزای ملاقات ٬ یا زنم می اومد ٬ یا لنگر.لنگر رفته بود ٬ توی یکی از ارگانها فکر کنم ٬ جهاد بود. اونجا کار میکرد٬ میگفت : واسه دهاتا مسجد و مدرسه میسازند.
بعد از حبسم ٬ یکسال بعد ٬ بود که جنگ تموم شد. توی این یه سال لنگر بهم پول میداد میرفتم بار فروشی میوه و سبزی می آوردم ٬لنگر همیشه کمکم میکرد٬ با اینکه خودش هم دو تا بچه داشت.دست زنمو توی کارخونه بند کرد٬ رسمی شد و زمین بهش دادند. باز هم این لنگر بود ٬ که خرج ساخت خونه رو بهمون داد.عید ها و اول مهر واسه بچه ام کیف و کفش و لباس می خرید.قبض آب و برق و لنگر میداد٬ میدونست که چار مواده ام٬هنوز هم از دستش کتک میخوردم. زنم ٬ دلش برام میسوخت ٬ یه بار اره برقی آورد که دستمو قطع کنه. زنم گریه کرد و نذاشت.این آخرین باری بود که دست روم بلند کرد.
حالا اگه هر روز ٬ تریاک نمیخوردم٬ حشیش نمیکشیدم٬ هروئین تزریق نمیکردم و قرص نمیخوردم ٬نمیتونستم راه برم.حالا دخترم بزرگ شده بود.۱۶-۱۷ ساله بود. بعضی وقتا ازش خجالت میکشیدم.هنوز هم خرجمونو لنگر میداد.حالا وضعش خیلی خوب سده بود. دو تا کارخونه داشت .توی بازار کیا بیایی داشت.
دوباره گرفتنم.اون سال فکر کنم سال ۷۳ یا ۷۴ بود. اون سال بدجوری معتاد بگیری بود.روبروی پارک دانشجو ٬ کامیون میومد و معتادا رو مثه ٬ گوسفند ٬ روی هم میچپوندندو میبردند.دوباره منو گرفتند.اینبار ٬ خود لنگر اومد ٬ متهم شد که شاگرد مغازه اش بودم ٬و ازش دزدی کردم.بهم ۴ سال زندان دادند.هیچی بهش نگفتم. از این بدتر هم میگفت ٬چیزی نمیگفتم. همه زندگی ام مال لنگر بود.
توی زندان هم به هر مصیبتی بود خودمو نشئه میکردم.وقتی اومدم خونه ٬دیدم٬دخترم یه پارچه خانم شده ٬ عوضش٬ زنم به اندازه چهل سال پیر شده.
شبش رفتم مواد آوردم و سیر نشئه کردم.وسط کشیدنم٬ لنگر اومد توی اتاق. تاحالا منو موقع تزریق ندیده بود.ازش خجالت میکشیدم.
گفت:اومدم سمیه رو ازت خواستگاری کنم. خودش راضیه ٬اما شرطو موافقت تو گذاشته.از موقعی که رفتی تا حالا ٬ همه اش میگه بذار بابام از زندان درآد.میگه آرزو دارم میخوام مثه بقیه دخترا پدرم اجازه بده.مهرشو یه خونه گذاشتم٬ تو فلکه دوم صادقیه.به اسمشه.فردا عاقد میارم.
ظرف شیره داشت روی پیک نیک میجوشید . پرتش کردم طرفش. بهش نخورد.
مرد ٬به اینجای حرفش که میرسه ٬زار زار گریه کرد.با گریه داد میزد: لنگر ٬بلندم کرد ٬مثه قدیما و زدم زمینو گفت: شیره ای٬ گوشت و پوست دخترت از منه٬ برام گارد میگیری؟
نشئگی از سرم پریده بود.دیدم زورم بهش نمیرسه.گفتم باشه قبوله.
لنگر رفت.داشتم دیوونه میشدم.از زنم پرسیدم : تو خبر داشتی؟سرشو انداخت پایین.گفت:عوضش شوهرش سالمه.زیر دست دخترم همیشه پره.خود سمیه هم راضیه٬میگه: بذار یکی که ننگمونو میدونه ٬ شوهرم باشه. زن یه غریبه بشم ٬ از صبح تا شب بزنه توی سرم بگه:بابات چار مواده است؟
رفتم سراغ سمیه.پرسیدم: دلته؟گفت: به چی؟گفتم: که زن لنگر بشی؟زن یه تلکه بگیر.زن یه جاکش .اون هم سرشو انداخت پایین.پرسیدم:اگه قول بدم ٬ ترک کنم ؟باز هم زنش میشی؟با پوزخند گفت:تو هزار بار قول دادی و کشیدی.زدم توی سرش گفتم:بی پدر٬به ابوالفضل راست میگم.
گفت:ببینیم و تعریف کنیم.
۳ شب ٬ بی پول و بدبخت ٬ یه ماشین دربست کردیم٬ رفتیم٬ خونه یکی از فامیلامون تو عجب شیر.اینقدر خودمو مرد ندیده بودم.
بهش التماس کردم و گفتم : فقط میخوام ترک کنم. دنبالمن. میخوان بکشنم. قیول کرد.
به زنم گفتم: هر وقت ٬ تشنج داشتم٬بیندازم توی حموم و آب سرد و روم باز کن.
دو ماه تموم ٬ فقط راه میرفتم.۱۰ شب اول که اصلا نتونستم پلک روی هم بذارم.
منتها خودم میدونستم که چه داروهایی مصرف کنم(با مدرک ۵ ابتدایی ٬میخوان دکترای افتخاری مخدر بهش بدن)
الان هم که خدمت شما هستم٬ چند ساله گذاشتم کنار.۶-۷ ساله. لب به هیچی جز مشروب نزدم.اینقدر هم قادرم که میتونم ٬ یه ورزشکار حرفه ای رو تزریقی کنم٬۶ ماه بعد دوباره ترکش بدم.دخترم هم فوری شوهر دادم که لنگر دستش بهش نرسه.

 


unday, December 15, 2002

فردا با یه معتادی که ترک کرده مصاحبه دارم. در نوع خودش یه آنتونی رابینزه.

 


Friday, December 13, 2002

سردبیر هفته نامه ای که کار میکردم یه مرد هیز دندون عاریه ایه ۶۱ ساله بود که ۳ سال پیش با همسرش و کوچکترین دخترش توی یکی از جاده های شمال تصادف وحشتناکی میکنند و همسرش میمیره.
الان درست ۳ ساله که این مرد با استمرار تمام خواستگاری همه دخترای ترشیده و دم بخت رفته . طوریکه الان که دختر دومش عاشق یه پسر آسمون جل بیکار و بیعار شده ٬ شرط موافقت با ازدواجشونو فقط پیدا کردن یه زن خوشگل واسه خودش گذاشته .
یه روزی یه دختر دانشجوی ۲۰-۲۲ ساله اومد دفتر هفته نامه ٬ کارت دانشجویی اشو گم کرده بود.خیلی کم سن و سال و خجالتی بود. سردبیر با نگاهی خریدارانه و از روی پدرسوختگی ٬ پول آگهی رو ازش نگرفت.
وقتی دختر میخواست بره٬ پیر مرد منو صدا زد و آهسته ٬ طوریکه بقیه کارکنان نشنوند گفت: میشه خواهش کنم برین ازش خواستگاری کنین؟با تعجب ژرسیدم : واسه کی؟ گفت: واسه خودم.من میشناسمشون . وضع مالیشون تعریفی نداره.برم خونه اشون ٬ پدرش فوری قبول میکنه.
با اینکه من توی این موارد واقعا؛ منطقی هستم ٬ الان که یادم میاد ٬ میبینم ٬ اون ساعت ٬ فقط داد میزدم و فحشش دادم.از همه اون فحشها هم همینا یادمه:پیر خرفت زرد چوبه فروش.(سردبیرمون قبلا؛ عطاری داشته)
امروز فهمیدم که پیر خرفت زردچوبه فروش به عنوان نشانه ای برا این مرد نمادینه شده.
چون راننده تاکسی به مسافر جلو می گفت: این ... پیر مرد خرفت زردچوبه فروش از وقتی روزنامه دار شده ٬ چه آدم شده!!!

 


امروز ماه و شش پشیز سامرست موآم رو تموم کردم.
کتاب ظریفی بود.

 


Saturday, December 07, 2002

آدم عاقل باید مجردی بره تایلند

جهان بینی ما ایرانیها خصوصا" از بعد از انقلاب با جهان بینی همه عالم و آدم فرق داره.بعضی وقتا یه فرمولای جنسیی به هم عرضه میکنیم که فروید هم بلد نبوده.مثلا" این قاعده که حالا دیگه بوی ضرب المثل به خودش گرفته: مردی به مرد دیگه توصیه میکنه که: آدم عاقل باید مجردی بره تایلند.
در نظر بسیاری از ما که در جامعه محدودیت های زیاد رفتاری و موانع ذهنی و قانونی در ابراز احساسات داریم - تایلند بهشت ارزونیه که با توجه به ارزش پایین ریال ایران سرویس دهی خوبی رو برای علاقمندان به امورجنسی ارائه میده.البته جنبه اقتصادی این کشور برای همه توریستها کاملا" به صرفه هست. اما هیچ کشوری به اندازه ایران واسه رفتارهای جنسی به این کشور سفر نمِیکنه. سال گذشته بیشترین تعداد مسافر و باز دید کننده از شوهای سکس به تایلند رو اول ایرانیها داشتند بعد فرانسوی ها.
ایرانیها به خاطر نبود امکانات در کشور و فرانسویها به خاطر گرونی این امکانات در کشور بیشترین کاربران خدمات جنسی تایلندند.در آمد بالای این کشور صرفا" با ورود ارز خارجی ها می چرخه.بویژه صنعت جنسی این کشور که هر ساله پر در آمد ترین صنعت تایلند محسوب میشه.طوریکه رییس جمهورش هر سال نو برای دست اندر کاران این حرفه از مدیران نایت کلابها -هتلدارها -لیدر های تورها- و خصوصا" روسپی ها - - لسبین ها و خصوصا" لیدی بوی ها پیام قدر دانی و تشکر میفرسته . حتی خود تایلندیها معتقدند که : در تایلند هیچ زنی زیبا نیست . زیباترین زنان تایلند لیدی بوی ها هستند.
توری که ما باهاش رفته بودیم ترکیب جالبی داشت . مثلا" از مرد 74 ساله که به قول خودش پسرش متولد 30 بود به صورت مجردی اومده بودند تا حاج خانومای چادری.اما هیچکدوم از مسافرایی که از تمام دنیا اومده بودند به اندازه مردای تور ما دنبال آدرس محل سکونت روسپی ها و گی ها نبودند. اولش که بانکوک بودیم اتفاقی نیفتاد . همه اهل خرید و خانواده بودند. زنا هم خوب خر خودشونو میدووندند.اما وقتی رفتیم پاتایا که مرکز شوهای سکس و کوچه های مخصوص این حرفه بود قیافه ها دیدنی بود.
شوی آلکازار یه شوی دست چندم بود. مخصوص لِیدی بوی ها (عکس زیر) .
بعد از تمام شدن شو همه فمیلی من ها با لیدی بوی ها عکس گرفتند و چند نفرشون هم پشت در اتاق گریمشون توی نوبت ایستاده بودند تا واسه آشنایی بیشتر وقت بگیرند . دو نفر هم به توافق رسیدند. اما وقتی اومدند توی اتوبوس جنگ مغلوبه شد.سه نفر از خانوما همونجا پیاده شدند و با وانت رفتند.( توی پاتایا تاکسی نیست تنها وسیله نقلیه وانته.) وقتی اومدیم هتل یه خانم مسن هم با ما بود که با دو تا پسرشون اومده بودند.بعد از رسیدنمون به پاتایا هر دو پسر به طرز مرموزی ناپدید شدند- زن بیچاره تمام اتاقای هتل رو میزد و از مسافرین ایرانی میپرسید که : شما پسرای منو ندیدین؟ بعدها اکثر آقایون بویژه اون مرد 74 ساله که از سر شب تا دم دمای صبح محض هواخوری!!! در شهر پیاده روی میکردند برای خانم خبر آوردند که دو پسرشون صحیح و سالم یکیشون در محله لیدی بوی ها و اون یکی در محله روسپی ها دیده شدند.
اما از همه جالبتر علت مسافرت بود . توریستهای اهل اسکاندیناوی رفع کمبود آفتاب و دیدن معابد رو میگفتند. آلمانیها, سویسی ها و روسها اکثرا" برای خرید و تجارت اومده بودند. آفریقاییها , هندیها, ژاپنی ها و کره ای ها تفریح و بازدید از یکی از کشورهای شرق آسیا و زیارت معابد (تایلند به کشور معبدها معروفه). گروهی از آمریکاییها اغلب برای سکونت و ازدواج وگروه دیگه به همراه فرانسویها و از همه بیشتر کشورهایی که واحد پول دلار داشتند به قول خودشون میخواستند تجربه یک سکس ارزان رو داشته باشند. چرا که این مورد در دو کشور آمریکا و فرانسه خیلی هزینه برداره. عربها فقط تجربه جدید جنسی می خواستند و پول براشون یه مسئله حاشیه ای بود

 


Monday, December 02, 2002

یکی از دوستای خواهرم با صورتی ظریف و طبعی لطیف از اون تیپ آدمایی که میتونی بهترینها رو در وجودشون ببینی سالها با شادی و طراوت زندگی میکرد و بهترینها دورش بودند . مخصوصا" مادرهایی که پی عروس خوب واسه پسرشون میگشتند همیشه با حسرت نگاهش میکردند که : چه خوب میشد بی تا عروس ما میشد حتی مادرهایی که دخترهمسن و سالش داشتند معیار مقایسه اشون همین دختر بود.دختری که مثل گل لطیف بود و خوشبو. و همه ما این گل ظریفمو دوست داشتیم. بیتای زیبا با پوست صورتی اش در حالیکه مثل همیشه سرشار از عشق بود دیابت گرفت. روز به روز تکیده تر شد . پوست مخملی اش زرد شد .لاغر و تکیده تر از همیشه لبخند میزد ولی هیچکدوم از اون مادرها بیتا رو برای پشراشون لازم و اندازه ندیدند و هیچکدوم از مادرها دیگه آسمونی بودن این دخترو به رخ دخترای زمینیشون نکشیدند.دختر رنگ پریده تر از قبل میدید که تعریف و تمجیدهای دیروز امروز رنگ دلسوزی و ترحم گرفته. بعد یواش یواش خودشو از جمع دور کرد . اونقدر دور که صدای پای هیچ انسولینی رو نشنوه. که صدای تلخ ترحم هیچ بنده ای رو نشنوه.بی تا کم کم فهمید که اگه میخواد راحت زندگی کنه نباید مردمو ببینه. بعد یه کامپیوتر خرید تا کاراشو از طریق خونه انجام بده. و دوستایی پیدا کنه که اونو به خاطر دلشون ببینند نه به خاطر وضع مزاجی روبراهش. دختر از این راه دوستان مکاتبه ای زیادی توی تمام دنیا پیدا کرد.
الان یک سال از اون زمان میگذره .
بی تا با مایکل- یه مهندس آمریکایی ازدواج کرده. همدیگه رو در ترکیه دیدند و دختر اونو از بیماری خودش مطلع کرده. مایکل با خنده جواب داده : من یه دل و فکر سا لم می خوام نه یه بدن سالم با فکر مریض.
اما جالب اینه که چرا ما همیشه تندرستی و سلامت بدنی افراد برامون مهمه ؟ نه طرز فکر و بزرگی روحشون؟
اگه خوب دقت کنیم می بینیم که خیلی از افراد به قول رومن رولان از داشتن جانی پاک کاملا" بی بهره اند. حتی اگه بدنی سالم داشته باشند. اکثر افرادی که ما در اطرافمون می بینیم افرادی که به عناوین مختلف بهشون احترام میذاریم. افرادی که فقط در قالب استانداردهای تعیین شده ذهنیات ما مقبول هستند اگه با نظر روانشناسانه بهشون نگاه بشه احتمالا" مشکلات روانی زیادی دارند. اما عمده ترین مشکل ما نگاه صرف جامعه به بیماری جسمیه. مخصوصا" بیماری زنان. ما همیشه از زن انتظار سلامت جسمی رو داریم. ولی چرا هیچکس معیار سلامت زن رو صحت روانی نمیذاره؟چرا ما یه زن دیابتی رو به عنوان شریک فبول نداریم ؟ ولی یه زن شاپو هالیک که دیوانه وار خرید میکنه - یا زنی که در همه کاری دخالت و فضولی میکنه - یا اون زنی که فقط بلده خیلی خونه داری کنه و وسواس داره و زندگی اش برق میزنه ولی از نظر احساسی کاملا" ایزوله است - یا زنی که راحت بد گویی و دروغگویی میکنه - یا در آن واحد با چند مرد ارتباط جنسی داره و مطمئنا" نرمال نیستند اما به راحتی در جامعه زندگی می کنند و بیماریشونو مثل سرما خوردگی توی فضا پراکنده می کنند - چرا اینها هیچکدوم جزء بیماری محسوب نمیشن.ولی اگه زنی مثلا" اگزما داشته باشه یا پاش بلنگه یا مشکل نا زایی داشته باشه اون فقط بیماری به حساب میاد. این وضع در مورد مردان هم صدق میکنه. وقتی مردی کتک میزنه دروغ میگه یا زنباره است یا بد بین و متعصبه با وجود داشتن معیارهای قابل قبول در جامعه و ذهن کوچک ما با اطمینان باید گفت: که این فرد دارای یه شخصیت نا متعادل و غیر طبیعیه. و برای من باعث تعجبه که اشخاصی هستند که روی قول و نظر این افراد و حتی زندگی با اونا فکر هم می کنند و از دیگران هم در مورد صلاحیت اونا مشورت می کنند و جواب مساعد هم میگیرند.
اگه همونطوری که ما گواهی عدم ابتلا به سل رو داریم , برای سلامت روانی خودمون هم توسط روانپزشک معاینه بشیم یه گواهی صحت روان در یافت کنیم و به ما گفته بشه که از نظر روانی طبیعی هستید , اونوقت ما می تونیم بگیم که فرد نرمالی هستیم.چرا که خیلی از بیماریهای جسمی رو میشه درمان کرد یا حتی جلوی پیشرفتشو گرفت - طوری که فرد می تونه زندگی روزمره ای داشته باشه ولی عدم ثبات روانی خیلی کند و پیگیر روی زندگی فرد سایه میندازه.

 


Sunday, December 01, 2002

پاییز چه زیباست!
پاییز چه زیباست!
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده زرد است
بر زیر لب هره کشیدند خدایان
یک شاخه باریک هشتی شذه تاریک
رنگ از رخ مهتاب پریده
بر گونه او ابر اگر پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده
آرام دود باد درون رگ ناودان
پاشور زند نی لبک آرام
تا سرو دلارام برقصد
پر شور- پر ناز- تا آنکه بخواند
شبگیر سر دار
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی
هر برگ که بر روی زمین است به فکر است
تا باز کند ناز و دود گوشه دنجی
آنگاه بپیچند لب به لب هم
آنگاه بسایند تن را به تن هم
آنگاه بمیرند تا باز پس از مرگ
آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز برون از بغل باغچه بر آرند
آواز بخوانند
پاییز چه زیباست
پاییز چه زیباست
پاییز دو چشم تو چه زیباست
سر مست لب پنجره خاموش نشسته ام
هر چند که در خانه من نیستی امشب
من دیده به چشمان تو بسته ام
هر عکس تو از یک طرفی خیره به سویم
ای کاش ای کاش آن عکس تو از قاب برآید
همچون صدف ازآب برآید
جان گیری و بر نقش گل بوته قالی بنشینی
آنگاه به تن پیرهن از شوق بدری
آرام نگیریم
از عشق بمیریم
آنگاه به پاییز دو چشم تو ببینم
هر برگ که از شاخه جانم به کف باد روان است
هر سال که از عمر من آید به سرانجام
بینم که به پاییز دو چشم تو هر آن برگ
هر درد هر شعر هر شور
کز قلب من خسته جدا شد
باد هوست برد
آتش زد و خاکستر آنرا به هوا برد
من هیچ نگفتم
جز آنکه سرودم
پاییز چه زیباست
پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده زرد است
آن دختر همسایه لب نرده ایوان می خواند با ناله جانسوز
چون دید لب پنجره مرد است:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است