دنبال ناشری بودم که دستش به دهنش برسه و خوش قلق باشه . قبلی خیلی اذیتم کرده بود. توی همین گشت و گذارها یه انتشاراتی رو بهم معرفی کردند که به نظر معرفم همه ی این ویژگیها رو داشت.
توضیح داد : دکتر .... متخصص ....و آدم فرهنگییه و برای پول کار نمیکنه والا همین حالاش داره ۱۷ تا پروژه ی درمانی با هم میسازه . ککش نگزیده و خودم ازش دو تا سهم بیمارستان خریدم و با آدم خوب تا می کنه و.... ولی حواست باشه مذهبیه و حرفی از خدا و دین و پیغمبر نزنی که کارتو راه بندازه و این هم کارت دفترش.بهش گفتم زنگ میزنی.

اواسط آبان زنگ زدم دفترش صدایی شبیه صدای ضبط شده ی انسرینگ گوشی سامسونگ با بی احساسی محض گفت: دفتر .... بنفشه .... مشاور اول و منشی آقایان دکتر .... و دکتر.... در خدمتتون هستم .
من هم تند تند پیام گذاشتم: سلام . روز بخیر. من ..... هستم .میخواستم وقت ملاقاتی با آقای دکتر .... داشته باشم . اگه توی این هفته باشه ....


یه دفعه صدای پشت خط زنده شد . یه اپسیلون هم احتمال نمیدادم که صدا صدای ضبط شده نیست. صدا زنده شد و پرسید : شما ؟
دوباره خودمو معرفی کردم : من تصور کردم تلفنتون روی انسرینگه . اگه تند صحبت کردم به این خاطر بود.
صدای ضبط شده زنده تر شد: خواهش میکنم. بابت چه کاری؟
/////////:
بله؟
----------:
بابت چه کاری میخواستید دکتر رو ببینید؟
/////////:
برای چاپ کتابم.
---------:
آهان . کی به شما این انتشارت رو معرفی کرده ؟
//////////:
دکتر .....
صدای ضبط شده با حرارت : دکتر .... اسمشون نا آشناست .ایشون در چه رابطه ای دکتر رو میشناسند؟
///////////:
در رابطه با خرید سهام بیمارستان.
-----------:
بله . الان دکتر تشریف ندارند .
///////////:
چه وقت تماس بگیرم؟
-----------:
امروز اصلا دفتر تشریف نمیارند.
///////////:
فردا هستند؟
-----------:
دقیقا نمیدونم.
///////////:
بله. پس لطف کنید بگید تماس گرفتم. چون اطلاع داشتند که میخوام زنگ بزنم.
صدای ضبط شده با فضولی تمام: مگه شما قبلا دکتر رو دیدین؟
//////////:
نخیر .
-----------:
پس چطور اطلاع داشتند ؟
///////////:
لازم نمیبینم به شما توضیح بدم.
صدای ضبط شده با خشم : هر وقت اومدند بهشون میگم.


چند روز بعد دوباره زنگ زدم . صدای ضبط شده همون اراجیف رو تکرار کرد .
دوباره زنگ زدم . صدای ضبط شده عصبی گفت : رفتند مسافرت .

بار چهارم که زنگ زدم صدای ضبط شده دیگه شرطی شده بود : خانم .... هستین؟
/////////:
بله.
---------:
دکتر جلسه دارند. کارشون هم طول میکشه. هر وقت تموم شد خودم بهتون زنگ میزنم. ۴۸ ساعت بعد به این نتیجه رسیدم گویا کار دکتر حالا حالا ها تموم نمیشه.
پایین کارت یه شماره موبایل بود . زنگ زدم .یه مرد جواب داد. دوباره توضیح دادم . مرد گفت : من همکارشون هستم ولی امروز بعد از ظهر دفترند میتونید تماس بگیرید.

ساعت ۵ زنگ زدم . باز صدای ضبط شده گفت : نیستند.
////////:
لطفا گوشی رو بدین آقای دکتر .... من امروز با ایشون صحبت کردم .
صدای ضبط شده با مکث : یه لحظه گوشی .
بعد از سه ثانیه صدای ضبط شده با مقادیر متنابهی عشوه قاطی شد: آقای دکتر یکی هست که زنگ میزنه نمیگه چکار داره . خودشو معرفی هم نمیکنه .هر چی میگم شما تا نشناسید دست بردار نیست.

هر آدم باهوشی میتونست از لحن کلامش بفهمه که داره منو حقارت آمیز معرفی می کنه . گویا آقای دکتر هم با شگرد صدای ضبط شده خر شد و گفت بگو نیست. یا وقت نداره . صدای ضبط شده خوشحال برگشت : ایشون جلسه دارند.

به موبایل همون همکار دکتر زنگ زدم . ازشون خواستم باهاشون حرف بزنم. گوشی رو بهش داد و ما بالاخره دکتر رو از جلسه و مسافرت و نبودنهای متوالی یافتیم.
خیلی تحویل : من دو هفته است منتظر تماستون هستم . دکتر .... توضیح دادند که شما میخواین برای نمایشگاه کتاب چاپ شده باشه . چرا انقدر دیر زنگ زدید؟

//////:
من خیلی تماس گرفتم . اما شما یا نبودبد یا سرتون شلوغ بود یا جلسه داشتید . یکبار هم مسافرت بودید.
-------:
چرا شماره تماس نذاشتید ؟ کسی به من چیزی نگفت .
////////:
من شماره تماس گذاشتم و به منشیتون هم سپردم که به شما بگن.
دکتر با تندی: به کدوم منشی ام؟ خانم ..... یا آقای .....؟
من هیچ زنی رو هر چقدر هم بهم ظلم کنه پیش هیچ مردی کوچیک نمیکنم. از این کار متنفرم.
واسه همین سطحی گفتم: احتمالا لازم ندیدند بگند .خب . من کی میتونم شما رو ببینم؟
--------:
فردا ده صبح خوبه؟
////////:
بله .ممنونم.
--------:
قبل از اومدن زنگ بزنید که من دفتر باشم و دو جلد از کتاب قبلیتونو هم بیارید.

فردا ده صبح دفتر بودم . سه تا دختر ۲۰ تا ۲۵ ساله اونجا بودند. با تیپ بازاری پسند. فانتزی - ظریف با آرایش غلیظ . در دلم به دموکراسی این دکتر مذهبی آفرین گفتم.

دکتر مردی بود خیلی قد بلند شاید ۱۹۰ با یه وزن سه رقمی. بدون ریش و سبیل. خوش لباس و خوش مشرب.
تعارف کرد نشستم پشت میز . معذرت خواهی کرد که من یه صحبت کوچیک دارم با دکتر .... . که امبدوارم منو ببخشید . بعد هم یه معامله ی ۸۲۰ میلیونی کرد و نشست روبروم. کنار میزش هم عکس مادر و زن کاملا محجبه ای و دو پسر یه دختر بود . که پسر بزرگه انگار کوچیک شده ی خود دکتر بود.

کتابها رو دادم و منتظر شدم . نگاهشون کرد و گفت : تعریفتونو از دکتر .... خیلی شنیدم . دو تا از نوشته هاتونو نشونم دادند. خوب مینویسید و....
میخواین کتاب کودک باشه ؟

////////:
ترجیح میدم برای گروه سنی ۱۰ تا ۱۴ سال باشه.
--------:
کتابتون اشکال فنی داره. قیمتش بالاست . صفحه آراییش معمولیه . چرا دادین به این انتشارت؟
//////:
تمام کارهای مربوط به کتابو دایی پدرم انجام دادند . من فقط به ایشون وکالت داده بودم .
------- :
اشکال دیگه اینه که تصویر نداره . میدونین تصویر خیلی مهمه . بچه ها کتابای عکس دار رو دوست دارند. من خودم وقتی بچه بودم و کانون میرفتیم همیشه کتابهای عکس دار رو میخوندم . شما چطور؟
///////:
من کتابهای عکس دار رو دوست نداشتم .
-------:
هیچکدومو نخوندید؟
////////:
خوندم . ولی نوع قصه رو بیشتر از تصویر دوست داشتم. فقط ویلیام تل اینطور نبود.
خندید : شما رابطه اتون با اسلام چطوره ؟ تا حالا قرآن خوندین یا مثلا نهج البلاغه؟
///////:
بله . من قرآن رو دو بار خوندم .
--------:
از شریعتی چی ؟
////////:
خوندم .
--------:
کدوم کتابشو بیشتر می پسندید ؟
خواستم بگم هیچکدوم سفارش معرفم و دربدریها دنبال ناشرم یادم اومد.
گفتم: پدر مادر ما متهمیم.
--------:
اسلام شناسیشو هم خوندید؟
////////:
بله.
---------:
خاطرات مشهدی ها رو خوندین؟
/////////:
نه . اسمشو هم نشنیده بودم.
---------:
اونو بخونید خیلی مهمه. خواستین براتون میارم.
////////:
ممنونم.
---------:
شما زبانتون خوبه؟ من نه. البته کتاب ترجمه کردم ولی همه تخصصی بودند ولی مکالمه ام خوب نیست.
/////////:
من هم همینطور.
---------:
شما ازدواج کردید؟
/////////:
نه.
---------:
چند سالتونه؟
/////////:
۲۶
----------:
من متولد ۴۴ هستم. ۲۴ سالگی ازدواج کردم .اونموقع انترن بودم.
//////////:
چقدر زود!
----------:
بله . ازدواج کردم که ایمانمو حفظ کنم.
//////////:
حفظ شد؟
----------:
به نظر شما چی ؟
//////////:
من اولین باره که با شما برخورد می کنم .
----------:
میدونین ؟ من همیشه دلم میخواسته زنی داشته باشم که دامنشو بگیرم و جلو برم . نه اینکه همه اش خودم مرشد باشم.
/////////:
خوب این تقصیر زنهای ما نیست . تقصیر باورهای تربیتی ماست. ما تربیت میشیم اونطور که مردهای ما از ما انتظار دارند.اینه که اطاعت کردن و نظر ندادن و انفعال خصیصه ی ناخواسته ی اکثر زنهای ما میشه.
--------:
ولی من نه. من همیشه دوست داشتم با همسرم چالش نظری داشته باشم .
////////:
شاید . نمیتونم الان نظری بدم.
-------- :
بهتر نیست ما یه روز در هفته رو اختصاص بدیم به تبادل نظر ؟
////////:
چرا؟
--------:
شما ایده های جالبی دارید که البته به نظر من غلط هستند.
/////////:
من ترجیح میدم شما ایده هاتونو با یه افکار مطلوب یک نفر دیگه که قبولش دارید مبادله کنید.
---------:
در اختلاف عقیده هاست که رشد بوجود میاد.
/////////:
در اختلاف نه . در تفاوت عقیده هاست که رشد بوجود میاد.

بلند شدم. گفت: پس فردا با من تماس بگیرید واسه نتیجه.
پس فردا دفتر بودم . شروع کرد: یکی از پروژه هام دوبی هست . شما میایین دوبی؟
////////:
نه. من مجردم اجازه ی ورود ندارم. خانواده ام هم قصد رفتن ندارند.
--------:
شما قبول کنید جاتون توی فرق سر ما.
////////:
انتظار ندارید که باور کنم شما واسه چاپ هر کتابی همه ی نویسنده ها رو یه تور دوبی میبرید؟
 خندید : شما خیلی رک هستید.
خیلی صمیمی و پسر خاله وار: راحت بهت بگم . زن من عاشق منه. دبوونه وار منو دوست داره . اما من فقط دوستش دارم چون زنمه. اون منو میخواد که خودخواهانه حساب بانکیشو پر نگه دارم. راحت بگم : زن من میشی؟
///////:
منظورتون اینه که دوست دخترتون بشم دیگه؟
--------:
من اینو گفتم؟
////////:
نه. ولی تجربه به من ثابت کرده یه بچه مومن وقتی در برخورد دوم از یه زن تقاضای ازدواج میکنه منظورش ازدواج نیست . من فرهنگ لغت امثال شما رو با تمام معانی ایهامی و مجازی و کنایه ای بلدم . نه . من دوست دختر شما نمیشم. ضمنا وقتی خواستید پیشنهاد غیر اخلاقی و در چارچوب شرع بدید اون قاب عکس روی میز رو بخوابونید .لا اقل طرفتون کمتر احساس حماقت میکنه.












نظرات 47 + ارسال نظر
سحر جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:52 ق.ظ http://ghoroob.blogsky.com

حماقت که دلیل نمی خواد
تومملکت ما پر از افرادی که دم از مذهب میزنن ولی کثافت از سر و روشون میباره

N جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:09 ق.ظ http://neali.blogspot.com

واقعا این اتفاق افتاده؟!!!!
من شوکه شدم!
مثل فیلم سگ کشی میموند٫شخصیت مردی که داریوش ارجمند بازیگرش بود.....

سوفیا جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:37 ب.ظ http://sofeia.persianblog.com

بالاخره امدی عزیزم.. و این لحظات را بسیار خوب میدانم. موارد مشابه لعنتی زیادی پیش امد ان لحظاتی که احساس میکنی همه جا بوی لجن گرفته و دلت میخواد همه چیز را از خودت بکنی..در ضمن حساب دلتنگی مارا هم بکن. کجایی؟

رز شنبه 8 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:39 ق.ظ http://rose1.blogspot.com

یه زمانی خیلی با این موارد درگیر بودم. خیلی بهش فکر کردم. خیلی حرص خوردم... هرکاری رو به هر قیمتی نباید کرد.

یاحق شنبه 8 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:06 ق.ظ http://parvanehparisa.persianblog.com

این یک مرض جدیده که در قشر تحصیل کرده افتاده من خیلی ها رو می شناسم این مرضو گرفتن!!!!
ممنون که دوباره تصمیم به نوشتن گرفتی

تقی شنبه 8 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:23 ب.ظ http://khalewash.blogdrive.com

سلام چای تلخ. خسته نباشی.
یه جای نوشته ات برایم عجیب بود. درست مثل یه نت خارج از منظومه - البته به زعم من و نه اینکه ادعا کنم از اساس اینطوره - اینکه گفتی: من هیچ زنی رو پیش یه مرد کوچیک نمی کنم. عدم اظهار نظر در مورد نواقص یک کار مشخصُ آنهم بخاطر جنسیت طرف بنظر درست نمیاد. از طرف دیگر بیان یک نقص کوچک کردن طرف نیست بلکه بالعکس متوجه کردنش به وظایفی است که بهرحال به همان دلیل آنجا نشسته. ضمناْ من تعجب می کنم چطور حضور باسمه ای آنها با چنان آرایشی که شرحش رو دادی میتونه قابل توجیه باشه اما طرح ایرادات کاری شان نه؟ البته همه اینها را نمی گویم که مثلاْ آن آقای مربوطه اساساْ شایسته جایگاهی برای قضاوت باشه. در واقع این اشکال به آن فرد برمیگرده و نه به خانم منشی.
خب امیدوارم همه چیز مرتب شده باشه. البته منظورم اینه که بدون پرداخت هزینه ای سنگین تونسته باشی کتابت را چاپ کنی.

صادق شنبه 8 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:58 ب.ظ http://sadeghkhan.blogsky.com

سلام. اگه بگم که باهم اختلاف داریم امیدوارم فکر نکنی که قصد ازدواج باهاتو دارم. ولی نمیدونم که ادمهای بظاهر مذهبی چه هیزم تری بهت فروختند که بالاخره تو اخر هر روضه یک گریزی به صحرای کربلا می زنی. ادم های بظاهر روشنفکر هم امامزاده نیستند. فقط شاید ادم دوست نداشته باشه که با نوشتن اینجور داستانها قبح هر رفتاری رو پایین بیاره.در مورد کتاب توصیه میکنم که کتاب جنگ اخرالزمان ماریو بارگاس یوسا و اسفارکاتبان و همچنین قدرت اسطوره جوزف کمبل رو توصیه میکنم بخونی. (البته از تور دوبی خبری نیست. ) خلاصه اگه حرف روانشناس هارو قبول داشته باشی. اونها معتقدند که ادمها خودشون هستند که به خودشون اعتبار میدهند نه دیگران. حداقل نظرات ویکتور فرانکل روهم بخون. کسی که وب لاگ می نویسه یه جورهایی دغدغه های خودش رو به نقد مخاطبانش می گذاره. کسی که دوست داره بدون خداحافظی بره در درجه اول برای خودش احترامی قایل نیست.

سیاهکل یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:37 ق.ظ http://arshiastar.persianblog.com

عزیز موفق باشی راستی من به بلاگ زیبایت لینک دادم اگه خواستی ما رو بلینک

مهر تو یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 06:49 ب.ظ http://mehreto.blogsky.com

سلام
همینی که نوشتی خودش یه کتابه ،دیگه ناشر نمیخواست که اینقدر گرفتار بشی !

پانته‌آ یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:04 ب.ظ http://ghorbatestan.blogspot.com/

عجب!

جهان دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:23 ب.ظ http://DAVARAN.PERSIANBLOG.COM

سلام .... چون دیر به دیر میام همش مجبور میشم تا اخر صفحه را بخونم . راستی خوشحال میشم نظرتو را درباه این مطلب جدیدم بدونم ... شاد باشید

مامان نیلو دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:42 ب.ظ

وای سرم سوت کشید.. نه اینکه بگم این نوشته تازگی داشت ها.. نه ! فقط دوباره خیلی چیزها بران یاد آوری شد...

گاو خشمگین دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:49 ب.ظ http://kafkaf.blogspot.com

سلام
اگه میزانسن هاش رو هم می نوشتی٬ می شد ازش به عنوان دیالوگ های یه نمایش استفاده کرد. خیلی تکون دهنده بود. من که همش منتظر بودم تا یه مشکلی واسه کتابش و چاپش پیش بیاد.
موفق باشید

مهشید دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:02 ب.ظ http://zanane.blogspot.com

؛من هیچ زنی رو هر چقدر هم بهم ظلم کنه پیش هیچ مردی کوچیک نمیکنم. از این کار متنفرم.؛
نه اینکه بقیه نوشته ات را نفی کنم. اما همین یک جمله به اندازه تمام نوشته ات پربار بود. ای کاش این حس همبستگی در همه ما وجود داشت. صادق که باشم می بینم خود من هم گاهی از آن پیروی نمی کنم.

نگار دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:17 ب.ظ

دقیقا امروز که امدم اسم وبلاگت رو ازfavorite بر دارم دیدم دوباره داری مینویسی. خوشحالم که برگشتی.

جوجوی هیچکس!!! دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:45 ب.ظ http://jujoo.persianblog.com

دختر خیلی باحالی. خیلی خوشم اومد از برخوردت. کتابت چی شد؟ به کجا رسید؟ مجبور شدی قید این ناشر رو بزنی؟ آره؟ اگر آره که متاسفم و دعا میکنم یک انسان پیدا بشه که کتابتو چاپ کنه. بهت حسودیم شد. من ۳ سال از تو بزرگترم اما حس کردم تو خیلی پخته تر و فهمیده تری. امیدوارم که خیلی موفق باشی.

سارا سه‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:03 ق.ظ http://manosara.blogspot.com

حالم به هم خورد ؛ نه به این خاطر که مذهبی بود یا ایرانی بود ؛ بلکه به این خاطر که باز هم از دست زنها و مردها ی بی کله عصبانی شدم
همیشه بنویس.. . دلتنگت می شیم

محمد جواد طواف سه‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:34 ق.ظ http://vahy.persianblog.com

عجبا....

دشسقهد سه‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 06:06 ق.ظ

man hich zani ro har che ghadr ham ke behem zolm karde bashe dar moghabele hich mardi koochak nemikonam" be nazar meghdari mard setizane miad be nazare man be onvane yek zan rahe mobareze ba zan setizi mardsetizi nist va baraye halle har mozali rahhaye manteghi tari vojood darad . movafagh bashid

گرافیک سه‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:19 ق.ظ http://salad.persianblog.com

خوشحالم که دوباره شروع به نوشتن کردی... من فکر می کنم خود زنها هم در اینکه بعضی مردها اینگونه باهاشون برخورد بشه مقصرن.. یعنی اینکه صددرصد این آقا قبل از شما از پیشنهادش به چند زن دیگه نتیجه دیده که حالا داره همون پیشنهاد (منظورم دبی) رو به شما می کنه... من قویا معتقدم تا ما زنها خودمون رو باور نکنیم هیچی عوض نمیشه

هستی سه‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:06 ب.ظ http://hastii.blogspot.com

از این دست آدمها کم نیست

دخی سه‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:35 ب.ظ http://dokhi.blogspot.com

خیلی حالب بود خیلی خوب حوابشوو دادی خوشم اومد

شاهین چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:03 ب.ظ http://diosha.persianblog.com

موفق باشی.

شابات شالوم چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:20 ب.ظ

salam man modatiye ke inja nayamade boodam be in natije residam ke manam jozve on dostane nakhale ke be hich dadi nemikhoran ..... ye safhe baz kardam dar bare sheer to Xseer ke sheerhaye in va oon ra midozdam mizaram oonja ........ shad bashi movazebe khodet bash

نمسیس پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:37 ق.ظ http://nemesis.blogsky.com

؛من هیچ زنی رو هر چقدر هم بهم ظلم کنه پیش هیچ مردی کوچیک نمیکنم. از این کار متنفرم.؛
مطمئنی کارت درست بود؟!

عرفان پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:36 ق.ظ http://erfanblog.persianblo.com

معرف هم خیلی مهمه ها... قبول نداری؟
به هر حال زهی تاسف...
وبا آرزوی موفقیت...به من هم سر بزن ...خوشحال میشم
اگه دوس داشتی لینکم کن

مخ جمعه 14 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:18 ق.ظ

u should have gone to dubi with jack ass and push him out of a third floor windowr

بهروز وثوق جمعه 14 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:37 ب.ظ http://vosogh.blogsky.com

سلام
بلاگ قشنگی داری

هایژیا شنبه 15 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:26 ب.ظ http://www.hygia.blogspot.com

چای تلخ عزیز....
از ابراز لطف و محبت شما ممنونم...
شما اولین وبلاگی هستی که به وبلاگم لینک داده و این برایم افتخار بزرگی است....

کیوان (کویر سابق) شنبه 15 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 06:36 ب.ظ

این میتونست یه داستان کوتاه تکراری باشه!...با نظر صادق خیلی موافقم و با یکی نبودن اختلاف و تفاوت!...قشر روشن فکر نسل جدید، به نظر من موجودات کم عمق و اهل شعاری هستند رفیق!...فعلا...

[ بدون نام ] شنبه 15 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 06:38 ب.ظ http://zemineh.blogsky.com/

http://zemineh.blogsky.com/

آبادانی شنبه 15 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:15 ب.ظ http://abadanblog.persianblog.com

سلام. عجب؟؟ حالا که بعد از مدتها اومدم میبینم عجب سناریویی نوشتی. پناه بر خدا!شاد باشی.

امیر یکشنبه 16 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:14 ق.ظ http://aamohajer.persianblog.com

خیلی تعجب نکردم. راستش این آشغالی که شما اول توضیح دادین ازش برمیومد که یه همچین غلطایی بکنه. از شما تعجب کردم که یه جورایی انگار دوزاریتون کجه. شما بایس خیلی زودتر از اینا میفهمیدین که این امامزاده کور میکنه و شفا نمیده. به هر حال من خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که گور پدر انتشار. دنیا عوض شده. فقط سعی کن بنویسی و فکرت رو مشغول چیز دیگه نکنی. بنویس و یا برای خودت نگه دار و یا تو همین وبلاگت منتشر کن. موفق باشی دوست ندیده ام.

امیدوارم متوجه منظورم بشی دوشنبه 17 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:38 ق.ظ

سلام
قبل از هر چیزی می دونی که نوشته هات رو همیشه دوست داشتم و خوندم . اما تا حالا از خودت نپرسیدی که چرا اون آقا این صحبت رو به تو گفته و به یکی دیگه نه ؟ اگه قبل از رفتن به بیرون از خونه خودت رو خوب نگاه کنی متوجه میشی .
اینکه چطور اون به خودش اجازه داده به *تو* این حرف رو بزنه کمی جای سئوال داره

رهای آبی سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:41 ق.ظ http://rahayabi.persianblog.com

واقعا امیدوارم یه ناشر خوب پیدا کنی.... هی نیستی... بعد می ایی... دوباره هی نیستی

کیمیا سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:31 ق.ظ http://kija.blogsky.com

شاید باورت نشه اما من توی دانشگاه فقط از یه واحد افتادم اونم اخلاق اسلامی بود وقتی رفتم شکایت کنم که من شاید اگه بیست نمی شدم حداقل نوزده میشدم ... دیدم استاد توی دفترش برام شماره تلفن گذاشته ... وقتی زنگ زدم گفت این که کاری نداره یه اژانس می فرستم بیا خونه همونجا دوباره ازت امتحان میگیرم ... گفتم چه ساعتی گفت سه شب اژانس می اد تا ساعت چهار دیگه قبولی !(قسم میخورم که راست میگم )

زیتون سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:55 ب.ظ http://z8un.com

سلام چای تلخ جان..بازم داستانی تلخ و واقعی از جامعه مون..فکر می کنی چند در صد مردای ایرانی ها اینطورن؟؟
و فکر می کنی چند درصد مردایی که دستشون به دهنشون نمیرسه اگه پولدار بشن اینطوری می شن؟
من که فکر می کنم تعدادشون خیلییییییییییییییی زیاده!!

جوجوی هیچکس!!! پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:28 ق.ظ http://jujoo.persianblog.com

سلام.چرا آپدیت نمیکنی؟ دلم تنگید.

نازی جمعه 21 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:14 ب.ظ http://ranginkamon.blogsky.com

سلام دوست خوب خودم ببینم واکسن که زدی بیا پیشم

مژ گان شنبه 22 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 06:18 ب.ظ http://ninijon.persianblog.com

مرتیکه بیشعور...............

جوجوی هیچکس!!! یکشنبه 23 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:46 ق.ظ http://jujoo.persianblog.com

خانم به نظرم شما آپدیت نکرده بودین و حالا پاک کردین؟ اگر اشتباه میکنم که لطفا آپدیت عزیزجان. لطفا آپدیت

[ بدون نام ] دوشنبه 24 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:25 ب.ظ

Azerbaijan's President, Heydar Aliyev foot shod

نیلوفر دوشنبه 24 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:57 ب.ظ

لال از دنیا نری ۲ کلمه بنویس ما مردیم!

پویان سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:51 ب.ظ http://pouian.blogsky.com

تبریک ... صدام چه واقعی و چه ژنریک محکوم به فناست و خوب میدانیم که یک جهان در انتظار نابودی اوست . چه آنانی که حمایتش کردند و پدروار دستش را بگرفتند و چه آنها با سلاح و تکنولوژی پا به پایش ببردند . و چه من و تویی که کودکی زیبایمان به صدای انفجار و هراس از مرگی زودرس رنگ سیاهی گرفت ... ما آنروزها تجربه کردیم. نه؟ من نیز اسلحه چوبی را جزیی از نیاز بازی های کودکی ام میدیدم. نگاههای نگران مادرم را حس میکردم و پدر را میدیدیم که بر سر سفره هفت سین نوروزمان خود را سپر بلا میکرد تا خرده شیشه های پنجره مان ما را نیازارد. من هم دیدم آن روز راکه درکلاس درس ،سقف شکافت و طلی خاک را برایمان به یادگار گذاشت . این است که امروز در وبلاگم عزیزان از دست رفته مان را میهمان این جشن بزرگ کرده ام ...
زنده باد ایران... مرگ صدام و اسراری که با خود دارد ، آرزوی همانی است او را چون طاعون زده ها تفتیش میکرد و مرگ او آرزوی «ما»ی مصیبت زده نیز است.

بارون کویر جمعه 28 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:34 ق.ظ http://baroonekavir.blogspot.com

مملکت گل و بلبل و مومنان واقعی و.........

پانی سه‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 02:21 ب.ظ http://sweetdreams.persianblog.com

سلام....عالی بود...خیلی عالی...مرسی

فرزاد پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 01:29 ق.ظ http://nadaram

وای ی ی ی
از وقتی که واسه دیگران زندگی کنی
یه عمر سختی میکشی وقتی به اخر میرسی میبینی
اون چیزی که میخواستی نبوده
اونوقته که باید یه سری به عقده های شخصیتیت بزنی
فرقی نمیکنه چه شخصیت و چه وجه ای دست و پا کردی
تو نظر دادن و قضاوت کردن دقت کنید
لا اقل یه لحظه خودتون رو جای اون دکتر بیمار بگذارید
اون همیشه بیمار



برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد