دومی 19 ساله بود. ریزه با چشم و ابروی خیلی قشنگ. از یه خانواده خیلی متعصب و شدیدا" مذهبی و کنترل گرا. در عین حماقت خودشو خیلی زیرک می دونه. تعریف میکنه : توی راه مدرسه با یه راننده تاکسی آشنا شدم. 3 هفته بعد بردم خونه و بهم گفت می خوام باهات ازدواج کنم . و دوست دارم قبل از ازدواج باید نشونم بدی که چقدر دوستم داری. اول خجالت می کشیدم ولی بعد باهام دعوا کرد و گفت : مثل اینکه دوستم نداری . دروغگو . سر کارم گذاشتی؟ گریه میکردم و قسم میخوردم که خیلی دوستش دارم . گفت : اگه راست میگی نشون بده و جلوم لخت شو. دو ساعت بعد بهم تجاوز کرد. از فرداش دیگه ندیدمش. یه ماه بعد که به کلی از پیدا کردنش نا امید شده بودم فرار کردم و رفتم تهران.
توی میدون آزادی یه خانم مسن اومد و بهم گفت : عزیزم دخترم من که میدونم تو فرار کردی. بیا و برگرد برو خونه. بیا بچگی نکن. چرا پدر و مادرتو بی آبرو میکنی؟ اصلا" خودم میام وساطتو با خانواده ات می کنم. الان دم غروبه. یه ساعت دیگه شب میشه می خوای توی این شهر بی در و پیکر چکار کنی؟
دیدم که حق با زنه. گفتم : چکار کنم؟ گفت : بیا خونه من. فردا برات بلیط میگیرم خودمم میام . من مدد کار بهزیستی ام . پدر و مادرت حرفمو قبول می کنند. با زن رفتم. زن فردا صبح منو یه آرایشگاه خیلی شیک برد. گفت ابروهامو بردارند و موهامو مش کنند . بعد یه مانتوی خیلی کوتاه و تنگ برام خرید و یه جفت صندل شیشه ای. بیرون ناهار خوردیم. رفتیم برام لوازم آرایش خرید و گفت : تو بزرگ شدی و باید مرتب باشی. بعد یادم داد که چطوری آرایش کنم.
دختر به این مرحله از حرفش که رسید با ذوق گفت: نمی دونی چقدر خوشگل شده بودم .ادامه داد: روز چهارم زن بهم گفت: یه پسر خوشگل و خوش تیپ خاطرتو خیلی می خواد .
میخوای باهاش قرار بذاریم؟ الکی بهش گفتم : من دخترم . زن نیستم . میترسم . زن گفت: عیبی نداره. موقعی که خواستی شوهر کنی. بیا یه دکتر خوب میشناسم. درستت میکنه.
گفتم : باشه ولی فردا میام. می ترسیدم اینبار هم این پسره منو بذاره و بره. زن قبول کرد ولی می فهمید که می ترسم. فردا صبح زود زن صدای زنو شنیدم که با یه نفر تلفنی حرف میزد . وقتی که دید بیدارم گفت : می خوام برم نون بخرم . زود میام. وقتی رفت از پنجره کشویی یکی از اتاقای خونه فرار کردم. اصلا" فکر هم نمی کرد که فرار کنم. تا شب توی خیابونا بودم که به خاطر قیافه ام مامورا بهم شک کردند و گفتند ولگردی و گرفتنم.
سومی 16 ساله بود.لاغر با چشمای ریز و موهای فر. بهم زل زده و نگام میکنه .نگاش خیلی خرفته. صورتشو انگار با پرگار کشیدند نا هماهنگی زیادی بین صورت به اون پهنی و بدن به اون کوچیکی هست. مددکار گفت : میل جنسی خیلی بالایی داره. روزی 8-9 بار خود ارضایی میکنه. شیشه شیشه آبلیمو می خوره و یه سهمیه یک شیشه در روز براش تایین کردند. مدد کار می گفت :آبلیمو میل جنسی رو کاهش میده.
شروع کرد به حرف زدن: شوهرم کارگر بود. وضع مالیمون خیلی بد بود. یه روز خرجی خونه رو برداشتم رفتم واسه خودم النگو خریدم. ظهر که شوهرم اومد. النگو رو که دید افتاد به جونم. بعد کشون کشون بردم توی حمام و با زنجیر بستم و 2 ماه با سیخ داغ وسیگار شکنجه ام داد.
حرکاتش پر از عشوه بود. هیز نگاه میکرد. طوریکه احساس نا امنی میکردم . فکر کنم منو شکل پسر میدید. با چشم و ابرو حرف میزد .برای مصاحبه با هاش یه مدد کار هم همراهم اومده بود . بعد از مصاحبه بهش گفتم: چه کار خوبی کردین با من بودین کم کم داشتم ازش میترسیدم . خندید و گفت : حق داری. چون ما خودشو با خودش هم تنها نمی ذاریم.
سلام موفق باشی.
به من سر بزن
خاک به سر بی ادبت بشه شهوتی !!