Saturday, December 28, 2002
یاد ۱۳ سالگی ام افتادم که ظهرها بعد ار نماز ظهر و عصرم و نیت میکردم:۳ رکعت نماز مغرب زودتر میخوانم ٬واجب قربتن عندالله.یا ۴ رکعت نماز عشاء زودتر میخوانم٬ واجب قربتن عندالله.در خالیکه ساعت ۲ ظهر بود.
من خیلی اهل خاطره نوشتن نیستم. از همون اول هم نمی نوشتم. از همون بچگیم تا الان.شاید به این خاطر که ٬حافظه ام خیلی خوبه.احتیاجی به نوشتن نمیبینم.تک تک اون روزای خوب و بدی که گذروندم ٬ با همه جزئیاتی که اصلا لازم نیست بدونمشونو کاملا یادمه.ولی بعضی یاد آوری ها هست٬ که هر وقت هم آدم بخواد یادش بیاد ٬ باز دلش میگیره.از اینکه سر هیچ و پوچ تمام انرژیتو سر کسی یا کسایی بذاری ٬ که هیچوقت لازمشون نداری٬یا اگه لازم هم داشته باشی ٬ اهل نگاه کردنند و مصلحت اندیشی ٬اون محافظه کارایی که با آخوندمسلکی ٬روح پاک آدمو خردو پوک ومسموم میکنند.من هنوز هم مثل روز اول از یاد آوری این مسئله دلم میگیره.هنوز هم بغض میکنم و موقع قورت دادن بغضم ٬هنوز هم گلوم درد میگیره.هنوز هم از اینکه بدون نتیجه مصرف شدم زجر میکشم.از اینکه ٬اون روزا احساس قدرت مطلق بودن ٬ میکردم ٬قدرت تغییر باور یه قوم موریانه صفت.اما دیدم که یکی از ضعیفترین اون موریانه ها ٬چه راحت ٬توی تمام روح و اندیشه ام نقب زدو منو له کرد.چون حقیقتو لخت نشونش دادم.و اون چه با سیاست شونه های کارآمدمو به خاک مالید.
زمان ساعت ۲ ظهر ۲۶ شهریور ۷۶ مکان دانشکده علوم
با الهام برای ثبت نام رفتیم٬ از ۷ صبح سر پا ایستادیم ٬ تا الان٬الهام زیر چشمی به پسرا نگاه میکند.او حواس همه را دارد.او بهترین دوست من است .دخترمهربان٬ مودب ٬ولی محافظه کاریست.او دو هفته است که افسرده شده است.دختر عمویش که همسن و سال او بوده ٬ نامزد کرده.او مدتهاست ٬ که به سن ۱۹ سالگی آنتی بادی دارد.او همیشه فرمول خاصی برای ازدواج دارد:آدم٬باید آنقدر درس بخواند تا همان سال اول دانشگاه قبول شود ٬تا بتواند ازدواج کند.از نگاه او قبولی در کنکور مساوی با ازدواج است.الهام عاشق ازدواج که نه ٬شوهر داری است.خسته ایم.حدود ۳۵۰ نفریم و همه خسته ایم.پسری از الهام ٬سوالی میپرسد:الهام با متانت و لبخندی ملیح ٬ به او جواب میدهد.برای من که خط مقنعه ام کنار گوشم آمده٬بسیار جالب است که ٬الهام در اوج گرما و کلافگی ٬ هنوز هم سنگر خود را ٬حفظ کرده است.کارمان تمام شده٬داریم بر میگردیم٬ از پله های آموزش پایین می آییم٬به من میگوید:اون پسره رو میبینی؟می گویم:کدومه؟میگوید:همون که اونطرف ساختمون ادبیات ایستاده٬امروز به من گفت:خانم٬میشه بیشتر باهاتون آشنا بشم؟واسه یه امر خیره.پسرو نگاه میکنم.احمقانه ترین نگاهش را میگیرم.میشناسمش.خود الهام هم میشناسدش.کوچه پشتی ما هستند.او را همه به خل و چلی میشناسند.لیسانس دانشگاه آزادی هم داشت٬تاریخ.با تعجب گفتم: تو چی گفتی؟تو با محسن دیوونه خرف زدی؟نگفتی٬تعادل عقلی نداره؟اگه روز اول توی این هیر و ویر میگرفت وسط این همه آدم ٬میبوسیدت یا کتکت میزد چکار میکردی؟گفت:من خیلی باهاش حرف نزدم٬فقط گفتم:در خدمتم.
سرش داد زدم:خاک بر سر بی ظرفیتت.میدونی هنوز مادرشو میزنه؟می دونی همه به چل و ولی میشناسنش؟میدونی هنوز هم که هنوزه با بچه های ۶-۷ ساله توی کوچه ٬فوتبال ٬میکنه؟خوبه میدونی و قراره ٬در خدمتش باشی!الهام سرشو پایین انداخته بود و تند ٬تند میرفت و بهم قول داد که با محسن دیوونه کاری نداشته باشه.واگه جلوی راهش بودراهشو کج کنه.
۵/۴ بعد از ظهر ۹ مهر
الهام زنگ زد:ببین ٬آقای عسکری بهم تلفن زد.پرسیدم:آقای عسکری کیه؟صدایش را صاف میکند و میگوید:همون محسن ٬دیگه!گفتم:از کی تا حالا شده آقای عسکری؟
شماره شما رو از کجا گیر آورده؟گفت:نمیدونم.میدانم دروغ میگوید.پرسیدم : حالا چرا باهاش حرف زدی؟گفت:نمیشد.بد میشد ٬صورت خوشی نداره ٬که آدم مردمو ناراحت کنه.ولی این بار که زنگ زد جوابشو میدم.میگم نه.
۱۵/۷ صبح ۱۷ مهر ۷۶
در میزنم.مادر الهام در را باز میکند.سلام ٬صبح به خیر.الهام هست؟
-- نه .ساعت یک ربع به ۷ خودش رفت.
-- قرار بود با هم بریم که
--مثل اینکه توی آزمایشگاه ٬دفترشو جا گذاشته ٬زودتر رفته .
امروز روز اول کلاسها بوده٬الهام کی آزمایشگاه داشته؟
نزدیک ظهر الهام را میبینم.با یک زن تقریبا ۳۰ ساله.زن شبیه جنوبیهاست.الهام زنو معرفی میکنه:ایشون دختر خاله آقای عسکری هستند.میدونستم ٬الهام بعد از رفتن زن بهم دروغ میگه٬از زن پرسیدم:اینجا کار میکنید؟زن گفت: نه ٬واسه معرفی الهام خانم و آقای عسکری اومدم دانشگاه.امیدوارم به پای هم پیر بشین.بعد هم خداحافظی کرد.
زن هنوز قدم سوم را بر نداشته بود ٬ که الهام به التماس افتاد:ببین....
تشر زدم: احمق خنگ.مگه قرار نبود ٬ محل این پسره ی دیوونه نذاری؟واسه همین کله سحر اومدی دانشگاه؟گفت:دختر خاله اش ٬ اومده بود که با من حرف بزنه. مدرک لیسانس آقای عس... محسن را هم آورده بود.
حرص میخورم٬ سعی میکنم ٬ آرام باشم٬ ببین تو خیلی ٬موقعیتهای بهتر از اینو داری.
چرا عجله میکنی؟تو قشنگی٬ نجیبی٬خانواده خوبی داری٬مادرت ۳۵ سال پیش با پدرت که لیسانس بوده ازدواج کرده٬ من اصلا کاری با اخلاق ابلهانه اش ندارم ولی تو نمیخوای با کسی ازدواج کنی که حداقل ٬مدرکش٬ از مدرک پدرت بالاتر باشه؟ تو خواهرت آزاده رو نگاه کن.ببین چه طوری ٬ خودشو بدبخت کرده؟آخه پدر ٬ مادرت ٬ چه گناهی کردند؟این دامادای نوبر و از کجا واسه این بیچاره ها گیر میارین؟الهام آرام نگاهم میکند:تو راست میگی.
تصمیم گرفتم با تمام وجود از این ازدواج کذایی جلو گیری کنم.
۴ بعد از ظهر ۵ آبان ۷۶
توی کلاس: دختر خاله محسن دیوونه ٬ پیش ما آمد . به الهام میگوید: الهام جان ٬ مرسی از مهمونی دیروزت. خیلی خوش گذشت. بعد ٬ الهام را با خود به راهرو برد و مدتی با هم پچ پچ کردند.از دعوت نشدنم اصلا ناراحت نیستم.از اینکه در یک کوچه ایم و با هم مدتها صمیمی بودیم و با اینکه وجوه اشتراک زیادی نداشتیم ٬ ولی صمیمی بودیم ٬ ناراحت نیستم .از این ناراحتم ٬ که می فهمم ٬ صمیمیت ما فقط و فقط ٬ به خاطر همسایه بودنمان بوده.اصطلاح خفقان آور جبر مکان.از این ناراحتم ٬ که او همیشه ٬ من را به خودش محدود میکرد و من حق دوست شدن با هیچکس ٬ جز خودش را نداشتم.
باز هم دستپاچه از سیاست نا کارایش می گوید: ببخشید.به خدا میخواستم ٬ به تو هم بگم ٬ ولی کار زیاد بود یادم رفت.بعد هم دختر خاله محسن بود٬ نمی خواستم ناراحت بشی.و من فقط لبخند میزنم .اگر با او حرف نزنم ٬ امکان ازدواجش بیشتر است ٬ باید بیشتر صبر کنم.پس لبخند میزنم. الهام خوشحال میشود و فکر میکند ناراحت نیستم.او
همیشه دوست دارد همه را از خود٬ راضی نگه دارد.
۶ بعد از ظهر ۱۷ آبان ۷۶
از دانشگاه آمدم ٬ در میزنم٬ هیچکس در را باز نمی کند.هوا تاریک شده است.فکر میکنم ٬ شاید ٬ مادرم ٬ کلید را خانه الهام اینا گذاشته باشد.زنگ درشان را میزنم.میپرسم٬ کلید نیست٬ اما به اصرار مادر الهام ٬ خانه اشان میروم.مادرش ٬ گله مند است که ٬ چرا کم پیدایم.دلم میخواهد بگویم ٬ دخترت روحم را خسته کرده.الهام ٬ بنا به عادت همیشگی اش٬ ژاپنی بازی خود را دارد.با من خندان و خوشروست.دلم میخواهد ٬ نقاب صورتش را مثل ژلاتینی که در آب گرم رفته ٬ از صورتش در آورم ٬ تا خودش باشد.اما فکر میکنم ٬شاید آنموفع ٬مثل آفتاب ندیده ها نعره بکشد و از دیدن روی حقیقت از ترس بمیرد.
می دانم که چقدر به خاطر اینکه با او مخالفم ٬ از من بیزار است. ولی همچنان ٬ به من لبخند میزند.احساس میکنم ٬ این زیباترین هدیه خداوند را چه لجن مال کرده است.الهام چای می آورد و مرا به اتافش میبرد.تلفن زنگ میزند. الهام ٬ مشکوکانه ٬ با یکی با نام جعلی مریم صحبت میکند:سلام مریم٬ خوبی؟ سلامتی؟ ام............ممممممم....آره
.......ا.....ه....فردا میام٬ .صدای مریم به طرز مسخره ای دو رگه است.الهام ادامه میدهد:.....آره ......گزارش کار تو پیش منه.الهام ٬ فورا خدا حافظی میکند و لبخند میزند.
موجود ترسوییست٬ دلم برایش میسوزد.دروغش در می آید٬ تلفن زنگ میزند٬ اینبار مریم حقیقی است و الهام با او مثل مریم حقیقی برخورد میکند.خرد و خسته تر از همیشه ٬ از اینکه میبینم٬ خودش را بدبخت میکند و نمی توانم کاری کنم ٬ با مادرم به خانه بر میگردم.
عصبی تر از همیشه ٬ قبل از خدا حافظی٬ توی راهرو به او میگویم:خر خودتی.وقتی باهاش حرف میزنی٬ بگو.نترس.چرا حاشا میکنی؟باز هم می خواهد مرا راضی کند:ببین من نمی خوام شوهرم از شوهر آزاده بهتر باشه.اون ناراحت میشه.خنده عصبیی میکنم:
آخه تو که همیشه میخوای سر به تن آزاده نباشه٬ آخه این چه دلیلیه؟آخه مرده شور جاسبی رو ببرند که دست رد به سینه ی هیچکی نمیزنه٬ این پسره ی دیونه که شرط میبندم آی کیوش پایین هفتاده ٬ و لیسانس هم داره٬کشتیمون با این لیسانسش٬از عشق و خانواده دوستی چی سرش میشه؟یادت نیست پارسال زد به سرش٬ توی باون ٬ساعت ۲ شب ٬ پدر ٬ مادرشو از خونه بیرون کرد؟تو که میبینی ٬ بابا٬مامانت٬ با ازدواج آزاده ٬انقدر پیر شدند ٬ این چه کاری میکنی؟الهام برای صدمین بار سرشو پایین میندازه.
۱۱ صبح ۲۸ آبان ۷۶
دایی الهام او را برای پسرش که مهندس است خواستگاری کرده است. از خوشحالی سر از پا نمیشناسم.پسر دایی اش کسی بود که ٬ همیشه الهام دوست داشت ٬ با او ازدواج کند.در زدم٬ الهام٬ مغموم و افسرده در را باز کرد٬ او را می بوسم٬میگویم: بالاخره٬اون چیزی که میخواستی شد.امیر اومده خو استگاریت.مادر الهام زن سیاس و پر مصلحتی است. از وقتی که فهمیده ٬ الهام سوار بر اسب عشق ٬بی امان میتازد٬ و میخواهد ازدواج کند٬ خودش پی برادرش فرستاده تا شاید عاقل شود.اما غافل از اینکه الهام عاشق شده است.
الهام در جوابم گریه میکند:یا محسن٬ یا هیچکس.دیشب هم به مامان و بابا گفتم٬ اگه قبول نکنند٬خودمو میکشم.
تازه فهمیدم چقدر ساده ام.وقتی مادر الهام ٬ با اون سیاستش ٬مثل استعمار پیر ٬چاره کار الهامو نکنه٬ وای من چقدر ساده ام.حالم از این عشق تهوع آور بهم میخوره.محسن ٬به
پرتی و دنگل٬ دیوونگی٬ در این شهر قوم و خویشی معروف است.
۱۱ صبح ۳۰ آبان۷۶
الهام زود خودش را لو میدهد٬ ببین الان یه نفر زنگ در ما رو زد و از من آدرس خونه پسرعمومو پرسید٬ تو ندیدیش؟ فوری میفهمم٬محسن دیوونه٬ بوده و با الهام حرف میزده٬
الهام٬فکر کرده ٬ اونا رو دیدم.
۱۰ صبح ۵ آذر ۷۶
بعد از مدتها الهام پیشم آمده .صورتش لاغر شده ٬زیر چشمهایش حلقه سیاهی افتاده.گریه میکند:دیشب تا ساعت ۳ برای جوانب این کار گریه کردم.مامان اینا قبول نمی کنند٬
تو میگی٬ ما به هم میرسیم؟
الهام نمیدانست٬ من هم دیشب٬ به خاطر او٬حماقتهایش٬و٬ محافظه کاریهایش ٬ گریه کردم.
۳ بعد از ظهر ۲۶ دی ۷۶
شب ٬ خواستگاری الهام است. میروم در خانه اش ٬ و تا میتوانم٬ فحش بار الهام و شوهر آینده اش میکنم.از اینکه ٬ ترسوست و از ترس ۱۹ ساله شدن ٬حاضر شده است با آدمی٬نامتعادل٬ازدواج کند.از اینکه بدبخت میشود و از این به بعد٬ یه چوب توی سر سگه٬ یه چوب توی سر او.از اینکه ٬ همیشه صدای جیغ و ویغ او هم مثل مادر و خواهر محسن بلند است.از اینکه ٬ از این به بعد اگر با همسر عزیزش٬بیرون رفت و بچه های کوچه ادای راه رفتنش را درآوردند یا نصفه شب از خانه بیرونش کند٬نباید٬ناراحت شود.
۱۲ بهمن ۷۶
پس از مرارتها و شب نخوابیهای مداوم و جنگ و گریزهای پیاپی ٬الهام با عشقش نامزد کرد.
۵/۵ عصر ۱۵بهمن ۷۶
الهام و نامزد خل و چلش ٬مرا در خیابان میبینند.خودشان را به ندیدن میزنند.میدانم٬ مرا مانعی برای ازدواج آسمانی خود میدانسته اند.
۱۵/۶ عصر ۲۰ فروردین ۷۷
الهام٬ خدا را بنده نیست٬ معلوم است ٬ که به زور خود را وادار به آمدن به خانه ما کرده است.در ۲ ساعت و ۲۰ دقیقه ای که کنار هم نشسته ایم ٬ یک کلمه با من حرف نمیزند٬
هر سوالی میپرسم ٬ زیر لبی با نگاهی ساکت به پایه عسلی٬ جوابهای کوتاه میدهد.از اینکه شاءنم به پایه عسلی تنزل کرده است ٬ خنده ام گرفته.مادر الهام ورق را بر گردانده.حالا محسن جان ٬ بهترین پسر روی زمین است و الهام شانس آورده که شوهری مثل او دارد.بعد٬ مادرش با نگاهی ظفرمندانه آس پییکش رارو میکند. محسن جان بخشدار شده است.
برای یک آن احساس میکنم٬ تمام مردانی که در آن بخشی که محسن دیوونه ٬ بخشدارش است ٬ همه دیوانه اند و تمام زنان این بخش هم موذی و محافظه کار.
در غیر این صورت تحمل محسن با عنوان بخشدار دارالمجانین هم کار دشواریست.
از همه مهمتر به فراست آن کسی که این انتصاب بجا و شایسته را داشته ٬ غبطه میخورم.
اردیبهشت ۷۷
پدرش را در خیابان دیدم.سلام میکنم.جواب نمیدهد.دورادور میشنوم٬ الهام همه جا مرا به عنوان ٬ معرف او و شوهرش نام برده.احساس افسردگی میکنم٬ نه از اینکه اسمم بد در رفته است٬ از بی سیاستی و صادقانه برخورد کردنم افسرده ام.
مهر ۷۷
برای خواستگاری از خواهرم ٬ از مادر الهام و الهام تحقیق کرده اند. میگویند: اگر دختر بزرگشونه ( خواهرم) ٬پسرتون مطمئن باشه که خوشبخت میشه٬اما اگه کوچیکه است٬
اصلا طرفش نرین.خیلی زبون درازه.من خوشحالم که ٬ خواهرم مثل من زبون دراز نیست.
۱۱ تیر ۷۸
عروسی الهام .
اسفند ۷۸
از دختر عموی الهام میشنوم:شوهر الهام٬ طوری الهام را کتک زده٬که خون بالا آورده است.حامله بوده٬بچه را سقط کرده.۴ ماه است که در خانه پدرش قهر کرده است.شوهرش با پدر الهام ٬ گلاویز شده است و کارشان به کلانتری و دادگاه کشیده است.پدرش مرد محجوبی است٬ در نظر می آورم که چقدر از اینکه در کلانتری است زجر ٬ کشیده است.
خرداد ۸۰
الهام به خانه شوهرش با قید ضمانت از شوهرش٬ برگشته است.حالا٬ همه زنان فامیل٬ دوست و دشمن ٬بر سرنوشت نکبتبار او ٬جلوی خودش و از همه بدتر مادرش که خیلی قورت است ٬ آه میکشند.
بهمن ۸۰
دختر عموی الهام گفت: شوهر الهام ٬ به قدری الهام را کتک زده است که خونریزی کرده و در بیمارستان بستری شده است.میگوید: از همون بار اولی که کتک خورده و بچه اش سقط شده است ٬ دچار نازایی شده و دنبال دوا و درمان است.
۶ دی ۸۱
الهام پیغام فرستاده ٬که دلش بریم ٬تنگ شده است و میخواهد مرا ببیند.دوست ندارم او را ببینم.
او تمام انرژی و توان مرا گرفته است.
نیرویی برایم نمانده است تا بتوانم باوری را که غلط است ٬ عوض کنم٬فقط نای محافظت از باور خودم را در مقابل باور غلط دیگران دارم.
همه توانم را محفظه کاریها و مصلحت اندیشیهای متعفن و معمول جامعه گرفته اند.
مینشینم و ادامه آب شدن و حماقتش را میبینم.
Tuesday, December 24, 2002
Friday, December 13, 2002
Saturday, December 07, 2002
جهان بینی ما ایرانیها خصوصا" از بعد از انقلاب با جهان بینی همه عالم و آدم فرق داره.بعضی وقتا یه فرمولای جنسیی به هم عرضه میکنیم که فروید هم بلد نبوده.مثلا" این قاعده که حالا دیگه بوی ضرب المثل به خودش گرفته: مردی به مرد دیگه توصیه میکنه که: آدم عاقل باید مجردی بره تایلند.
در نظر بسیاری از ما که در جامعه محدودیت های زیاد رفتاری و موانع ذهنی و قانونی در ابراز احساسات داریم - تایلند بهشت ارزونیه که با توجه به ارزش پایین ریال ایران سرویس دهی خوبی رو برای علاقمندان به امورجنسی ارائه میده.البته جنبه اقتصادی این کشور برای همه توریستها کاملا" به صرفه هست. اما هیچ کشوری به اندازه ایران واسه رفتارهای جنسی به این کشور سفر نمِیکنه. سال گذشته بیشترین تعداد مسافر و باز دید کننده از شوهای سکس به تایلند رو اول ایرانیها داشتند بعد فرانسوی ها.
ایرانیها به خاطر نبود امکانات در کشور و فرانسویها به خاطر گرونی این امکانات در کشور بیشترین کاربران خدمات جنسی تایلندند.در آمد بالای این کشور صرفا" با ورود ارز خارجی ها می چرخه.بویژه صنعت جنسی این کشور که هر ساله پر در آمد ترین صنعت تایلند محسوب میشه.طوریکه رییس جمهورش هر سال نو برای دست اندر کاران این حرفه از مدیران نایت کلابها -هتلدارها -لیدر های تورها- و خصوصا" روسپی ها - - لسبین ها و خصوصا" لیدی بوی ها پیام قدر دانی و تشکر میفرسته . حتی خود تایلندیها معتقدند که : در تایلند هیچ زنی زیبا نیست . زیباترین زنان تایلند لیدی بوی ها هستند.
توری که ما باهاش رفته بودیم ترکیب جالبی داشت . مثلا" از مرد 74 ساله که به قول خودش پسرش متولد 30 بود به صورت مجردی اومده بودند تا حاج خانومای چادری.اما هیچکدوم از مسافرایی که از تمام دنیا اومده بودند به اندازه مردای تور ما دنبال آدرس محل سکونت روسپی ها و گی ها نبودند. اولش که بانکوک بودیم اتفاقی نیفتاد . همه اهل خرید و خانواده بودند. زنا هم خوب خر خودشونو میدووندند.اما وقتی رفتیم پاتایا که مرکز شوهای سکس و کوچه های مخصوص این حرفه بود قیافه ها دیدنی بود.
شوی آلکازار یه شوی دست چندم بود. مخصوص لِیدی بوی ها (عکس زیر) .
بعد از تمام شدن شو همه فمیلی من ها با لیدی بوی ها عکس گرفتند و چند نفرشون هم پشت در اتاق گریمشون توی نوبت ایستاده بودند تا واسه آشنایی بیشتر وقت بگیرند . دو نفر هم به توافق رسیدند. اما وقتی اومدند توی اتوبوس جنگ مغلوبه شد.سه نفر از خانوما همونجا پیاده شدند و با وانت رفتند.( توی پاتایا تاکسی نیست تنها وسیله نقلیه وانته.) وقتی اومدیم هتل یه خانم مسن هم با ما بود که با دو تا پسرشون اومده بودند.بعد از رسیدنمون به پاتایا هر دو پسر به طرز مرموزی ناپدید شدند- زن بیچاره تمام اتاقای هتل رو میزد و از مسافرین ایرانی میپرسید که : شما پسرای منو ندیدین؟ بعدها اکثر آقایون بویژه اون مرد 74 ساله که از سر شب تا دم دمای صبح محض هواخوری!!! در شهر پیاده روی میکردند برای خانم خبر آوردند که دو پسرشون صحیح و سالم یکیشون در محله لیدی بوی ها و اون یکی در محله روسپی ها دیده شدند.
اما از همه جالبتر علت مسافرت بود . توریستهای اهل اسکاندیناوی رفع کمبود آفتاب و دیدن معابد رو میگفتند. آلمانیها, سویسی ها و روسها اکثرا" برای خرید و تجارت اومده بودند. آفریقاییها , هندیها, ژاپنی ها و کره ای ها تفریح و بازدید از یکی از کشورهای شرق آسیا و زیارت معابد (تایلند به کشور معبدها معروفه). گروهی از آمریکاییها اغلب برای سکونت و ازدواج وگروه دیگه به همراه فرانسویها و از همه بیشتر کشورهایی که واحد پول دلار داشتند به قول خودشون میخواستند تجربه یک سکس ارزان رو داشته باشند. چرا که این مورد در دو کشور آمریکا و فرانسه خیلی هزینه برداره. عربها فقط تجربه جدید جنسی می خواستند و پول براشون یه مسئله حاشیه ای بود
Monday, December 02, 2002
Sunday, December 01, 2002