امروز میخوام از خودم بگم. نمیخوام هیچ مسئله ای رو ریشه یابی کنم. دلم خیلی گرفته.چرا؟ مگه من چی مینویسم که به همه بر میخوره؟ البته شما خواننده های وبلاگم جز چند نفر که میدونم اونقدر براشون مهم هستم که برام نگران میشن تنها کسایی هستید که بهم نمیگید ننویس.از این بابت ممنونم.

 

پدرم مادرم نگرانند. خواهر دومیم زنگ میزنه نگرانه. اولی نگرانه. شوهراشون نگرانند.. همکارهام با احتیاط باهام حرف میزنند . دوستام نگرانند و کادر دانشگاه سایه امو با تیر میزنه.

خسته شدم. چقدر توی دلمو خالی میکنید؟ چقدر میگین ننویس؟ خسته ام. خسته از نه ها. امروز توی آموزش دو تا از کارمند ها با هم: خانم.... شما دشمن ما هستید تا وقتی که  از این مقاله ها مینویسید ما با شما کنار نمیاییم.

چی بنویسم ؟برم  تو ستون کدبانو از چگونگی پاک کردن لکه ی مربا بر رو میزی بنویسم؟ یا با هنرپیشه های مسافری از هند مصاحبه کنم؟ نمیتونم. یعنی نمیخوام.یعنی حالم به هم میخوره از اینکه از یکی مثه ایرج نوذری بپرسم : به نظر شما هنر چیست؟

 

بعضی وقتها هر کی جای من بود ول میکرد. هیچ کس نیست بهم قوت قلب بده. همه توی دلمو خالی میکنند. فقط خودمم که به داد خودم میرسم. اگه خودم نبودم با اینهمه فشار حتما ول میکردم.

 

بالاخره داد زدم تا ول کردند. چرا باید حقمو حق مسلممو با داد پس بگیرم؟ داد زدم و گفتم: شما خانواده ی من هستید. تنها ساپورت روحی من هستید. مگه اشتباه کردم؟ مگه دروغ نوشتم؟ چرا میخواین کسی بشم که هیچوقت نمیخوام باشم؟ ببینم و حرف نزنم؟ نمیتونم. اگه ناراحتید؟ اگه استرس دارید که میدونم دارید و من از این بابت از همه اتون معذرت میخوام اما حمایتم کنید.
من رنج میبرم  وقتی میبینم  پدرم بخاطر نوشته ام که فقط حقیقته و واقعیت تا 4 صبح برام جوابیه تنظیم میکنه.

من شرم میکنم از مادرم که وقتی گزارش مینویسم بهم التماس میکنه که ترو خدا مواظب باش.

من عذاب میکشم وقتی میبینم خواهرم که عزیزتر از چشمامه نگران نگام میکنه. وقتی تلفن منو میخواد فوری رنگش میپره.

یا شوهر خواهرم تنها فردی که توی این فشارها از من حمایت کرد خیلی برای آینده ام نگرانه و امروز بهم گفت : بیا  برو رومانی دندانپزشکی بخون ولی ننویس.

 

امروز برای انتخاب واحد ترم تابستونه  کارمندهای آموزش در رو روم بستند .این سومین روزیه که دارند من یکی رو سر میدوونند. در که میزدم میدیدند منم .باز نمیکردند. آخرش یکی از دانشجوها که اومد بیرون و من سر خوردم داخل. خانم ... کارشناس آموزش با اون جریانات عاشقانه ی تین ایجری که پسر ها برای نمره باهاش دوست میشدند با اخم از کنارم رد شد. از پله ها که رفتم بالا همه جمع شده بودند توی نمازخونه . داشتم از بوی پا خفه میشدم.

 

آقای ... خواب مرگ گرفته بودش و دراز به دراز خوابیده بود. چشماش تکون میخورد و خنده اش گرفته بود. گفتم : آقای ....   آقای .....

بقیه موذیانه میخندیدند. آخرش یکی گفت : بیدار نمیشه. واسه مقاله ای که نوشتین گفته  براش انتخاب واحد نمیکنم . پولشو هم نمیگیرم.

گفتم: مگه  این اختیار رو دارند؟ ایشون یه کارمندند و من تحت پوشش آموزش عالی. توی ساعت اداری خوابیدند بعد هم میگن نمیخوام انجام بدم؟نوشته های من به خودم مربوطه نه به کادر آموزشی.

 

یکی دیگه: ساعت استراحته.

گفتم: ساعت استراحت نیم ساعت پیش تموم شده.

 

 

 

نیم ساعت بعد مرد بلند شد. راه افتاد. نگاه نمیکرد . به دستگیره ی در نگاه میکرد. از اینکه به دستگیره ی در تنزل کرده بودم خنده ام میگرفت.

گفتم : چیه اتفاقی افتاده؟

 

با کینه: کارتون چیه؟

گفتم: اگه مشکلی دارید برم.

با غضب: کارتون چیه؟

 عصبانی بودم ولی خیلی خونسرد گفتم: چیه؟ بچه اتون مرده؟ خیلی مغمومید.

 

شهریه رو نوشت برای 8 واحد یه چیزی نزدیک 60 هزار تومن. زنگ زدم آموزش مرکز. موضوع رو گفتم.مبلغ اصلی شهریه رو برام گفت .فردا باز هم اونها باید منو تحمل کنند و من اونها رو.

 

 

 

 

روزای اولی که سر هر کاری که بری بقیه  خیلی روی آدم زوم میکنند که چکار میکنی؟ و چی میخوای؟ تقریبا مثه یه شگفتی به آدم نگاه میکنند. اولین روزنامه ای که من کار کردم همین طور بود. من اولین خبرنگار زنی بودم که قرار بود باهاشون کار کنم. صبح که میرفتم میدیدم یه چیزی شبیه کنفرانس توی آبدارخونه تشکیل دادند تا منو میدیدند حرفشونو قطع میکردند. مدتی بعد که دیدند خطم خوبه کارهای حسابداری و نوشتن روی پاکت نامه ها  رو هم که به نظرشون جزء اسرار بود به من محول کردند. همه نظرشون تغییر کرد جز یه نفر.

یکی از  همکارها  که از همه شکاکتر بود یه جوون 34-35 ساله بود که مترجم خبرهای عربی بود.بسیار آدم چشم پاک و خوش قلبی بود ولی فوق العاده بدبین و نا امید و تا حدودی پارانویا.این آدم همیشه منو یاد گلمپ می انداخت. یکی از اون چهار تا آدم کوچولویی که با گالیور مسافرت میکردند و همه اش میگفت: من میدونم . من میدونم ما میمیریم .

 این گلمپ همکار ما یه بار که کتشو به پشت صندلیش آویزون کرده بود یکی از همکارها که رد شد به کتش خورد و افتاد. قشرقی به پا شد دیدنی. که تو مخصوصا به کت من زدی و انداختی اش . تو با من خصومت شخصی داری و جون من با برادر زن تو احوالپرسی کردم تو ناراحت شدی و واسه همین داری تلافی میکنی و....

 

گلمپ اوایل فکر میکرد جاسوسم . تند تند جلوم نماز میخوند  و باهام یه کلمه هم حرف نمیزد. جواب سلاممو هم نمیداد. ناراحت بودم از اینکه داره خودشو اذیت میکنه .

ولی نمیخواست کمکش کنم. بعد از مدتی دیدم خودم هم دارم اذیت میشم . واسه همین مثه یه نوع یرگرمی نگاش کردم که کمتر صدمه ببینم. چون باید هر روز میدیدمش و با هم همکار بودیم . واسه همین نمیخواستم روی فکرم اثر بذاره یا برای توهمات اون وقت و انرژی مصرف کنم.یکی از دوستهای خانوادگی گلمپ دوست من بود. هر کاری که میکرد به من میگفت .یه چیزای خیلی معمولی و پیش پا افتاده رو میگفت . ولی برای اون که بدبین بود خیلی مهم بود که من ندونم. مخصوصا اینکه فکر میکرد جاسوسم. من هم یه جوری رفتار میکردم که بیشتر شک کنه. برای من و دوستم یه بازی شده بود. وقتی میومد سر کار بهش میگفتم : خوب دیشب مهمونی خوش گذشت؟ تعجب میکرد: کی به شما گفته؟ یا یه بار که خیلی خوشحال بود اومد داخل . همه گفتند چی شده انقدر خوشحالید؟ یه نگاهی به من کرد و گفت : بعدا بهتون میگم.

فوری گفتم: خوب چرا نمیگین دوست خواهرتون بهتون جواب مثبت داده؟

خودم میدیدم که به خونم تشنه است . آخرش تو یه روز برفی  طاقت نیاورد و عصبی  گفت: زود باش. زود باش بگو از طرف کی اومدی؟ جناح راستی؟ جناح چپی؟ مزدوری؟ مجاهدی؟ تو چیی آخه؟

 

از خنده ریسه میرفتم و اون عصبی تر داد میزد: هان؟ چی شد ؟ زدم تو خال؟ بگو!باید بگی چرا اینجا کارو میکنی؟

 

گفتم: اگه فکر میکنی جاسوسم جلوی من کاری نکن. اصلا چه علتی داره از اینجا با تلفن روزنامه زنگ میزنی حال خانواده اتو میپرسی؟ گزارش میدم که از اینجا زنگ میزنی خونه اتون. از تلفن بیت المال دارین زنگ خصوصی و غیر کاری میزنید مگه میشه این موضوعو ندیده بگیرم؟ نماز میخونید و تلفن خصوصی هم که میزنید. دو جرم یکی تظاهر و ادعای دینداری یکی استفاده ی اختصاصی از بیت المال .

حالش بد بود . رگ گردنش باد کرده بود: بگو . بگو . دیگه چی از من دیدین؟ گفتم: خوب . میدونم دارین یه فرهنگ لغت عربی به فارسی مینویسین. چند وقت پیش عروسی خواهرتون بوده. خونه ی داییتونو دزد زده. کت شلوار دوختین و با خیاط سر مزدش دعوا کردین. قراره برین صدا و سیما مترجم خبر های عربی بشین و....

در ظاهر هیچی نبودند. ولی چون جزئی بودند و پیش پا افتاده و پشت سر هم میگفتم تصور میکرد خیلی اطلاعات ازش دارم. گفت : نمی مونم. من اینجا نمی مونم. میرم یه جایی که محیط کاری اش مطمئن باشه.

گفتم: آره برین به نفعتونه. چون من هم نمیخوام عنصر ضد انقلابی مثه شما در این روزنامه فعالیت کنه. یه دفعه داد زد: بله . من ضد انقلابم. چطور شما با پالتو و مقنعه ی رنگی میاین سر کار که انگار اومدین مهمونی ضد انقلاب نیستین؟ من هستم؟

 

با خونسردی گفتم: من شغلم ایجاب میکنه که این لباسها رو بپوشم والا بهم شک میکردید.

داشت بالا می آورد.گذاشت رفت. عصرش زنگ ردم به دوستم و گفتم بهش جریانو بگو داره دیوونه میشه.حالا دوست بیچاره ی من چه فلاکتی کشید تا این باور کنه بماند.

 

فردا صبحش خوشحال و با آرامش اومد سر کار و همه اش یالا بفرما میکرد.

چند وقت پیش یه نفر تحقیق منو ازش کرده بود . که چطور آدمیه؟ گفته بود :

دختر خوبیه . ولی مرد میخواد از پسش بر بیاد.یه بار یه غلطی کردیم بهش شک کردیم  6 ماه تمام روانی ام کرد.