دیروز تلفن زنگ زد. دوست دوران دبیرستانم بود. حرف و حرف و حرفو آخرش: راستی میدونی افسانه هم تومور داره؟ واسه عیادت زن دوست بابام که بیمارستان رفتیم تخت بغل خوابیده بود.
///////: افسانه کیه؟
-------: همون که توی کلاسمون بود . که شوهرش اومد تو کلاس کتکش زد.
یادم میاد. جزء سخت ترین خاطراتم بود. نخواستم هیچوقت بهش رجوع کنم.

کسی که شوهرش اومد با عربده از وسط کلاس بیرون کشیدش و سرشو بار ها و بارها به دیوار کوبید و تکرار کرد: وقتی مادرم میاد چرا کتابو جلوت میذاری درس میخونی؟

چقدر خشونت؟

این ظاهرا تلخ نیست ولی  خیلی جای فکر کردن داره:
اینجا یه  مرد تقریبا42  ساله  هست که یه زمانی با کارت بازرگانی یه مدتی ژاپن و کره کار کرده  و  بزرگترین خصیصه اش خاله زنکیشه .الان بر گشته و یه بوتیک خیلی پر و پیمون داره و نمایندگی  چند تا کارخونه ی جین هم گرفته. از این همه ژاپن و کره رفتن با اعمال شاقه یه چیزو خوب یاد گرفته بود . دون ژوان خوبی از آب در اومده بود. بواسطه ی همین هم فکر میکرد با همه ی عالم و آدم فرق داره  و زنها رو خوب میشناسه. تاکید زیادی هم  داشت که رئیس شرکت کوماتسو در ژاپن خودش بارها بهم گفته بیا دختر منو بگیر ولی من زن ایرانی میخواستم. وقتی اومد ایران بعد از اینکه همه ی زنهای شوهر دار و بیوه رو دوره کرد ازدواج کرد. دختره شمالی بود و دانشجوی زبان . اما منفعل . هر چی که شوهرش بگه همونه. زن حامله شد و واسه زایمانش رفت شهر خودشون. بعد از دو ماه که برگشتند فامیل به تناسب دعا و آرزویی که واسه باز شدن بخت این پسره داشتند  رفتند دیدنیش. خونه ی پسره یه سوئیت طبقه بالای خونه ی پدر و مادرشه. تقریبا ۲۰ نفر مهمون هم اونشب اومده بودند. و کیپ تا کیپ توی خونه نشسته بودند.

مرد که تازه پدر شده بود  ذوق زده راه میرفت و واسه اون دسته از مهمونا که غریبه تر بودند تند تند بلبلی میکرد  : آره . وقتی خواستند خانوممو سزارین کنند  رفتم پیش دکتر و گفتم آقای دکتر به پرسنلتون بگین که از شکم خانومم فیلمبرداری نکنند که من طاقت دیدن خون خانوممو ندارم. وای از وقتی که بچه دنیا اومد واستون بگم . الان نگاش نکنین که ماه شده . موقع زایمان یه کم لاغر و بیریخت بود. وقتی بچه رو دیدم زدم روی دست خودم . گفتم : چکار کردی با خودت؟ حالا میخوای جواب خانومتو چی بدی؟ بگی چی واسش ساختی؟

مردای  مسن توی اتاق جابجا شدند و یه کم اینور اونور شدند و سعی کردند موضوعو به وضع هوا و گرونی بکشونند و زنها هم بهم لبخند زدند.

مرد سینی چای رو چرخوند و نشست و دوباره جیک زد: میدونین؟ خانومم با خانواده اش شمالی صحبت میکنه . من با خانواده ام کردی صحبت میکنم . ولی منو خانومم با هم فارسی صحبت میکنیم. الان هم قرار شده خانومم با بچه انگلیسی صحبت کنه.

در تایید حرفش همسرش بچه رو که روی پاش بود تکون داد
 و گفت:ariyan, mami , sleep , sleep.
باز همه خودشونو جمع و جور کردند که نخندند. حتی یکی دو تا از بزرگای فامیل مرده با دلسوزی- انگار که مرد سرطان داره گفتند: بیچاره خوب سالها آرزوی زن و بچه داشته . این نقشه ها رو خیلی وقته کشیده.

 ولی یه ربع بعد که بچه نفخ شکم داشت و با صدایی مثه بچه گربه جیغ میزد و
زن با طاقت خاصی گفت:  . don`t worry.ah ariyan, mami,  don`t worry. 
همه صداشون دراومد.

کسانی که دیروز صبح به وبلاگ من سر زدند احتمالا بهم ریختگی صفحه و آرشیومو دیدند.بعد از اینکه یکی یکی مطالبو مجددا منتقل کردم و یاداشت جدیدمو نوشتم به صفحه که نگاه کردم
دیدم مطلب لواط منتقل نشده . مجبور شدم مجددا اونو بفرستم. بار دوم که مطلبمو فرستادم با ۴ کامنتی که بود فقط تونستم کامنت مهشید عزیزم را کپی کنم و برای بقیه ی کامنتها صفحه ی ارسال نظر نمی اومد. در هر حال اینو به خوانندگان عزیزی گفتم که سوال کرده بودند چرا کامنتها رو پاک کردی؟ که البته هیچ قصدی در کار نبوده.اتفاقا من اونقدر که کامنتهای وبلاگمو دوست دارم  شاید خود وبلاگمو دوست نداشته باشم. ولی برای جلوگیری از پاک شدنشون من کاری نمیتونستم بکنم.

در جواب شیرین عزیز که لطف کردند و دیروز کامنت گذاشته بودند و  در جریان پاک شدن نظرات
گویا درست تعبیر نکرده بودند و نوشته بودند: که چرا کامنتها رو پاک کردی؟ باید یه نکته رو ابتدا برای همه ی خوانندگانم و نه صرفا فرد به خصوصی جا بیندازم که: من انتقادو منفی میبینم.بلکه خیلی هم مثبت میبینمش. من همیشه نقد و عیب جویی رو گونه ی تغییر شکل یافته ی تعریف و تمجید میبینم.
و مسلما هیچکس از تعریف و تمجید ناراحت نمیشه. حتی در قالب یک انتقاد.

شیرین عزیز اگه فراموش نکرده باشم کامنتی داشتند با این مضمون: سلام . من هم  از اینکه مشکلاتو میگی ممنونم. قلمت پاینده.اما به لجن کشیدن جامعه ی غرب ایران اصلا کار درستی نیست. من از ۸ سالگی در شهرهای کردنشین بودم و در بزرگسالی هم در مناطق ترک نشین بودم. آدمی هم نبودم که از اجتماع دور بوده باشم یا با اجتماع سرو کار نداشته باشم. ولی  اینطوری که شما میگین لواط یه امر عادی نیست.لواط در غرب ایران هم مثل همه جای ایران به یکسانه.

عزیزم اگه جمله ای جا افتاده منو ببخش. تنها آرشیو مطمئن و موجود حافظه ام هست که من بهش کاملا اطمینان دارم.

در جواب باید بگم: دوست عزیز اگر قرار بر قومپرستی و خاک پرستی  باشه من از شما خیلی محق ترم. اگه از ۸ سالگی در این مناطق بودین من لرم. و در تمام مدت هم به جز سالی که پدرم دانشجوی تبریز بوده و سال اول دبیرستانم که شیراز بودیم همه ی زندگی ام در غرب بوده.
قوم و منطقه امو هم به احتمال قوی از شما و اون زمانی که گذشته تا ریشه بدوونید خیلی بیشتر دوست دارم. ولی این دلیل نمیشه که من عیبهای جامعه امو نبینم.  هیچوقت نخواستم تحلیلم بازیچه ی احساساتی که با دیدن محرومیتی که این مناطق دارند و در عین محرومیت سعی میکنند صداقت و یکرنگیشونو  حفظ کنند  بشه. بله غرب خوبه. من خون و گوشت و روحم از غربه اما از ارزشی که با خون و چرک و عفونت مردمم  عجین شده نمیخوام اسطوره بسازم. من هنوز هم افتخار میکنم به اون زمانی که باستانشناس آلمانی اومد و وقتی  ازش پرسیدم : چرا در آثار مادها هیچ مجسمه ای از زن نیست ؟ نگاهم کرد و گفت: خیلی دلت میخواد ببینی؟ برو خودتو توی آینه نگاه کن.  تو نمونه ی کامل صورت یک زن ماد هستی.


ولی این دلیل نمیشه که قند توی دلم آب بشه و بگم خوب چون من اصیلم پس بی عیبم. و چون لرم پس باید همیشه از شجاعتهای قومم بگم. نه!
در هیچ جا هیچ تحلیلی به قصد به لجن کشیدن نبوده. نشون دادن واقعیت تحقیر نیست . جرم هم نیست . هیچ بدیی نداره. منتها من هیچوقت نخواستم یاد یگیرم که حقیقتو فدای مصلحت کنم. این یه واقعیته: لواط در غرب بالاست و همه ی پسران و مردانی رو که نزدیک ما هستند و دوستشون داریم رو هم ممکنه شامل بشه. این باوریه که بوجود اومده . مثل هزارن باور در دنیای بیرون از غرب ایران. اگه بلوچ هم بودم از سلما مینوشتم که تو خونه ی شوهرش دندون شیریشو انداخته. اگه کرمانی بودم از فروختن دخترها به جای تریاک مینوشتم . اگه خراسانی بودم از فروختن نوزادهای افغانی به گداهای تهرانی مینوشتم. فرقی نمیکنه. فقر - فحشا- اعتیاد - لواط - آدم فروشی - قاچاق زن و کودک همه جا هست -فقط شکلش فرق میکنه و اندازه اش. پس قومپرستی رو  کنار میذارم که همه ی ایران عزیزانم هستند.